فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

کفر متحرک به اسلام می‌رسد، ولی اسلام راکد، پدربزرگِ کفر است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند، رکودِشان آن‌ها را به کفر پیوند زد.
┄┅•••✧؛❁؛✧•••┅┄

☆ مراقب باشید وقت با ارزش‌تان تلف‌نشود؛
حتی با نوشته‌های من!
┄┅════┅┄

موقعیت نبود گناه نکردیم؛ توهم تقوا برمان داشت!

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

باشگاه سوره یک دوره به صورت رایگان برگذار می‌کند. دوره‌ی سلسله جلسات روایت رمان‌نویسان. نشست‌هایی به صورت مجازی و البته حضوری هم هست برای بررسی زمانه، زندگی، آراء و آثار داستان نویسان بزرگ جهان چون بالزاک، داستایوفسکی، کافکا، کامو، زولا و ... جذاب‌تر از همه استاد این دوره‌ است؛ دکتر شهریار زرشناس.


اطلاعیه این دوره در اینستاگرام منتشر شده بود و برای آنکه رفقای بلاگستان از آن جا نماند این‌جا اطلاع‌رسانی کردم و البته خودم هم خیلی دلم می‌خواست شرکت کنم، حداقل به صورت مجازی؛ ولی خوب در این روز‌‌ها اصلا فرصت نمی‌کنم. از این جنس دوره‌ها برای کسانی که با فرهنگ سرکار دارند ضروری است مخصوصا وبلاگنویس‌ها. شما هم این اطلاعیه را نشر دهید تا به دست علاقمندان برسد؛ مخصوصا در وبلاگ.


اگر کسی شرکت کرد ما را از آنچه می‌گذرد بی‌خبر نگذارد؛ اگر صوت‌هایش هم ضبط می‌شود به صورت آفلاین گوش‌دادنش هم سود‌مند است؛ من که به شخصه اگر امکان دسترسی به صوت‌هایش برایم فراهم باشد، دوست‌دارم گوش بدهم.


لینک اطلاعیه برای ثبت‌نام و اطلاع از تاریخ و زمان

از دور که به چهارراه نزدیک می‌شدم جمعیتی که جمع شده بودند مشخص بود. کمی که نزدیک‌تر شدم، دیدم خانمی که ماسک زده بود داد میزد و میگفت : مگه خیابون مال باباته؟ ماسکی که البته کمی هم خونی بود، را با دست بدون دستکش پایین آورد و همین که خواست دوباره فریاد بزند جمعیت دو یا سه متر از او فاصله گرفتند. همین فاصله گرفتن باعث شد که حرفش را بخورد و راهش را کج کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد.

اما جریان از چه قرار بود؟ دختری جوان به این خانم تذکر داده بود که شما که بیمار هستید و ناقل کرونا، نباید از خانه بیرون بیایید! و آن خانم قصد داشته که با داد و بی‌داد جمعیت را دور خود جمع کند تا با حمایت مردم بتواند جواب آن دختر را بدهد. مثل وقتی که در مورد حجاب به این خانم‌ها تذکر داده می‌شود. اما اینجا دیگر این ترفند جوابگو نبوده است و بیشتر مایه خجالت و شرمساری خودش را فراهم کرد.

اما چرا در جایی که تذکر مربوط به پوشش نامتعارف باشد مردم پشت خطاکار می‌ایستند و از او حمایت می‌کنند ولی در این مورد از خطاکار حمایت نکردند؟

در هر دو مورد شخص تذکر دهنده به خاطر جامعه و مردم وارد عمل می شود. در یکی مشکل جسمی برای جامعه به وجود می‌‌آید و در دیگری روح و روان جامعه خراب می‌شود. چه فرقی دارد جامعه از کرونا رنج ببرد یا از مریض بودنِ روان و روح؟ 
شاید خیلی‌ها خطرات پوشش‌های نامتعارف را احساس نکنند، ولی این ندیدن و احساس نکردنِ ما دلیل نمی‌شود که تاثر نگذارد. وقتی می‌گویم پوشش نامتعارف منظورم اعم است از مرد و زن. همچنین پوشش نامتعارف، چادری و غیرچادری نمی‌شناسد.

من دختری را می‌شناسم که دلش می‌خواست با یک فلفل دلمه‌ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش می کشی از فرط تردی و تمیزی قرچ می کند. 
این دختر کتاب خیلی داشت، هنوز هم خیلی دارد. یک بار به‌اش گفتم:«همه پولهایت را در همه دوره های زندگیت داده ای بالای کتاب، آره؟» 
و او با سر تایید کرد و گفت شاید روزی با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند. 
وقتی این جمله را می‌گفت نخندید و هیچ چیز در ظاهر یا نگاهش تغییر نکرد.
 حتی به نظر نمی‌آمد احساسش این باشد که دارد جمله عجیب یا بی‌ربطی می‌گوید
 و من در یک لحظه کشف کردم که همه اینها به خاطر کتابهاست؛ 
این که دوست من آدم تنهایی است به خاطر کتابهاست؛
 این که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتابهاست
 و این که آدم عجیبی است 
که فکر می‌کند می‌تواند
 با یک فلفل دلمه‌ای 
ازدواج کند 
[باز] هم به خاطر کتابهاست. 

به نظرم کتاب‌ها سازنده و نابود کننده‌اند، خطرناک و ضروری‌اند، دشمن و دوستند.
 به نظرم کتابها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم ها به قبل و بعد از آنها تقسیم می‌شود؛ 
مثل ازدواجند، خطرناک و ضروری.
 نمی‌شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی‌شود کسی را از آن نهی کرد. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آنها ساده، اما بی بو و خاصیت است...” 

#حبیبه جعفریان
__________________
پی‌نوشت: 
وقتی این متن رو خوندم کمی سختم شده به دیگران کتاب معرفی کنم!

روایت داستانی کتاب مخصوصا قسمت‌های پایانی سردرگمی و گیجی عجیبی دارد که آدام احساس می‌کند که حتی خود نویسنده‌ هم نفهمید که آخر این عارفه است که توانست به پیاده‌روی اربعین برود یا مسعود؟

و البته من که از این قبیل داستان‌ها را می‌پسندم و دوست دارم؛ هرچند روایت ساده‌ای بود. ولی مشکل اصلی من با قسمتی از روایت بود که به زندگانی حضرت زینب سلام الله علیها می‌پرداخت؛ و شاید شما گمان کنید که من به لحاظ اسناد تاریخی با جریان‌های نقل شده مشکل داشتم، ولی این مشکل من با کتاب نیست، که البته این هم حای بررسی دارد که متخصصان خودش را می‌خواهد، اما در بخش‌هایی که تاریخی بود، من احساس می‌کردم که شان حضرات حفظ نشده است! نه تنها در مورد حضرت زینب سلام الله علیها بلکه در مورد امیرالمومین صلوات الله علیه و یا حسنین علیهما السلام  وحتی حضرت فاطمه سلام الله علیها؛ و بعضی از قسمت‌ها بر من سنگین می‌آمد. 

البته این که عرض می‌کنم جدای از آن قسمت‌هایی است که به صورت واضح مقام حضرات را پایین می‌آورد؛ مثل جایی که حضرت زینب سلام الله علیها از خوش‌حالی جیغ می‌کشد و بالا می‌پرد؛ که این قسمت‌ها را نمی‌دانم چگونه در وزارت ارشاد اجازه چاپ گرفته است؟!

ولی به‌هر حال نویسنده این حق را ندارد که خیال خود را برای پروراندن داستان به هرکجا که خواست راه بدهد.


از قبل هم این درگیری را در ذهنم داشتم که اگر قرار باشد زندگی معصومین علیهم السلام تبدیل به ادبیات داستانی شود، باید به چه نحو باشد، ولی اصلا این سبک آقای موذنی در ذهنم نمی‌گنجید! کمی احساس می‌شود که ایشان قصد داشته به پیروی از آقای شجاعی وارد این عرصه بشود، ولی اصلا موفق نبوده است؛ چرا که وقتی آثار آقای شجاعی مثل کشتی پهلو گرفته، خوانده می‌شود این حس که به شان و مقام حضرات پایین آمده باشد احساس نمی‌شود.

البته کتاب می‌خواهد تلقین کند که این متن را عارفه با همان حس زنانه و خواهرانه خود و با اعتقادات خود و میزان اطلاعات خود نوشته است، و نباید زیاد به آن خورده گرفت، ولی باز هم جای سوال است که مگر همین عارفه زایده‌ی ذهن نویسنده نیست؟ پس نباید اینچنین بی‌پروا قلم بسراید، ما نوشته عارفه و ستون‌نویسی های مسعود را به پای شما می‌گذاریم.

چرا می‌گویم کتاب می‌خواهد این سبک نوشتار را به عارفه نسبت بدهد؟ 

چون وقتی نوبت به ستون‌نویسی‌های مسعود می‌شود نوع نگارش کمی متفاوت می‌شود.


ولی جدای از این‌ها قسمت‌های که وارد تاریخ می‌شود؛ روضه‌هایی زیبا است، که آدم از گریه کردن با آن‌ها سیر نمی‌شود.

وقتی یکی از بهترین اثر‌های یک نویسنده معروف و حرفه‌ای را می‌خوانی این طبیعی است که کتاب به راحتی از دستت رها نشود! و این نوع کتاب‌ها هستند که نه تنها قدرت ایجاد دوستی با کتاب را دارند، بلکه این رابطه را هم به شکل ویژه‌ای تقویت می‌کنند.

در مورد این کتاب نمی‌دانم چه باید بگویم، حال که تمام شده حسی متفاوت دارم و احساس می‌کنم آدمی دیگر هستم، حسی که نمی‌توان به زبان آوردش؛ باید کتاب را بخوانید تا بفهمید من چه می گویم؛ و شاید هم خوانده باشید و بگویید که من چرت می‌گویم، ولی این حس واقعا وجود دارد.


بعضی از قسمت‌های کتاب به خاطر عدم آشنایی من نسبت به جنگ‌جهانی اول و بعضی از کشور‌های اروپایی گنگ به نظر می‌آمد، برای بار بعدی که می‌خواهم این کتاب را بخوانم حتما در مورد این موارد اطلاعاتی کسب خواهم کرد تا بهتر فردریک هنری را درک کنم، به نظرم شخصیت جالبی داشت!


در مورد این ترجمه که خوانده‌ام؛ اولا که بدون توصیه کسی و هیچ پیش زمینه‌ای به صورت اتفاقی با این ترجمه برخوردم و عنادی بر آن ندارم و حتما سعی خواهم کرد ترجمه‌های دیگر را هم بخوانم، ولی این ترجمه هم خوب بود و کارش را  به درستی انجام داده بود.


مجموعه داستانی از تولستوی عزیز، فک کنم لازم نباشه معرفی‌اش کنم، همه اسم جنگ و صلح و یا آناکارنینا رو شنیدیم، البته اگر باز هم می‌خواهید در مورد او بدانید مقدمه کتاب می‌تواند کمک‌تون کنه!

هر چند ترجمه بد نبود، ولی از لحاظ ویراستاری مشکل داشت.

این 100 صفحه که مجموعه‌ای از داستان است؛ و همه‌ی داستان‌ها خواندنی هستند؛ ولی اگر تنها به خاطر داستان آخر همه این 100 صفحه را بخوانید ارزشش را دارد!
داستان سه پیرمرد

این کتاب به اندازه‌ی یک کودک شیرین زبان، خوردنی است !
چگونه وقتی با یک بچه شیرین زبان حرف می زنید و بازی می‌کنید خسته نمی‌شوید؟  با خواندن این کتاب هم همین حس به شما دست می‌دهد و نمی‌خواهید تمام شود ولی تمام می‌شود ...

هر چند با شاملو و افکار و نظراتش زاویه شدید دارم، ولی چون در این ترجمه به متن وفادار نبود، ترجیح دادم که این ترجمه را بخوانم و حتما ترجمه‌های دیگر را هم امتحان می‌کنم(شما بگید کدام ترجمه بهتر است؟)

اما یک نکته عالی کتاب این‌که با وجود اینکه مخاطب کتاب بزرگ‌سالان هستند (فکر می‌کنم که نوجوانان به راحتی با آن انس نگیرند)؛ ولی تصاویر یا بهتر بگویم نقاشی‌های کودکانه در کنار نوشته‌ها محشر است.

طبیعی است که برای رسیدن به موفقیت در هر زمینه‌ای باید به الگو‌ها چشم دوخت. ویکی از جاهایی که این الگو‌ها اسرار خود را فاش می‌کنند مصاحبه‌ها است.

این کتاب ۵ مصاحبه از رمان‌نویس‌های بزرگ دنیا را ترجمه کرده است؛ در این گفتگو‌ها فورستر، فاکنر، همینگوی، هاکسلی و سیمنون اسرار و فنون کار‌شان را به صورت صمیمی و ساده بیان می‌کنند.

و البته که حدود یک پنجم از سوالات مربوط به رمان‌‌های این نویسندگان است و نیاز به خوانش این رمان‌ها دارد، ولی آن‌قدر هم تخصصی نیست که بدون خواندن آن رمان‌ها نتوان از پاسخ‌ها سر درآورد.

از نکات قابل توجه این کتاب؛ برخورداری از دو فهرست کتاب‌ها و اشخاص به صورت جداگانه و به ترتیب حروف الفبا، می‌باشد.

 

یکی بود یکی نبود!

در زمان‌های خیلی دور یک پادشاهی بود که به تازگی کشور همسایه‌ را فتح کرده بود.

با وزیر به مشورت نشستند که چی کار کنیم و چی کار نکنیم .

وزیر لیست قوانین جدید را برای حاکم خواند:

 

۱. اعتقاد به دین قبلی و سواد آموزی ممنوع است.

۲. مالیات‌ها سه برابر افزایش می‌یابد.

۳. حقوق‌ها نصف می‌شود.

۴. شب زفاف عروس از حاکم است

۵. هرگونه مخالفت با این قوانین مجازاتش مرگ است

۶. آروغ زدن ممنوع است حتی در خلوت، و مجازات آن اعدام است!

 

حاکم به وزیر گفت : می‌خواهی انقلاب کنند ؟؟ هنوز میخ‌مان را در این مملکت محکم نکرده‌ایم!

وزیر گفت : نگران نباشید قربان، این مورد آخر سوپاپ اطمینان است و معجزه‌ آن را خواهید دید.

 

وقتی جارچیان قوانین جدید را اعلام کردند، مردم شروع به اعتراض کردند.

لبان مردمان به اعتراض گشوده شده بود و دائم می‌شنیدی که می گفتند این ظلمی آشکار است؛

این طبیعی است که حاکم بخواهد مردم را به دین خودش در آورد و یا سواد خواندن آنان را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب حاکمان بوده و کاهش حقوق هم به خاطر نداری است. و شب زفاف هم رسمی قدیمی است؛ اما دیگر منع آروغ زدن خیلی زور است.  تازه مگر حاکم میتواند در تمام خانه و اتاق ها نگهبان بگمارد.

 

و آنان که کمی سواد داشتند مقاله نوشتند و وبلاگ براه انداختند و کمپین گرفتند که اصلا آروغ یا خالی نمودن باد معده برای سلامتی مفید است و این حاکمان متحجر هستند . و کلی از حرف‌های روشنفکرانه خودشان به‌به و چَه‌چَه راه‌انداخته بودند. این روشنفکران می‌گفتند: مگر خود حاکم آروغ نمی‌زند؟؟!

 

و لطیفه‌های زیادی در تلگرام برای قانون آروغ زدن ساخته شد! مثلا:

 

پادشاه به خاطر جلوگیری از آروغ‌هایش ترکید !

یا اینکه حاکم برای جلوگیری از آروغ‌هایش چوب پنبه در گلویش فروکرده است.  و ...

 

سربازان هم گه‌گداری آروغ‌زن‌ها را می‌گرفتند و به زندان می‌انداختند ولی فایده‌ای نداشت مردم دور هم جمع می‌شدند و آروغ می‌زدند و آروغ زدن‌های یواشکی اصلا قابل کنترل نبود و مردم سرمست از خوش‌حالی که با حاکم مخالفت می‌کنند.

 

اما آن‌طرف ماجرا حاکم و وزیر به ریش مردم می‌خندیدند و حاکم برای تشکر از وزیر نه‌تنها شب‌های زفاف را با او تقسیم کرده بلکه نیمی‌از مالیات‌ها را هم به او بذل کرده بود.

و بعد‌ها دیگر کسی اعتراض به قوانین اول را یادش نبود و همه به فکر این حق واقعی خود یعنی آروغ زدن بودند و قوانین جزء لاینفک زندگی‌شان شده بود.

 

 

قصه ما به سر رسید باز هم کلاغ بی‌چاره به خونش نرسید !

 

پند‌اخلاقی‌ قصه:

این آروغ‌ها در همه‌ی روزگارها بوده است؛ مشق شب شما نام بردن آروغ‌های زمانه‌ خودتان است ؟

به عنوان راهنما و مثال یکی از آروغ‌های زمان ما : تلگرام

 

       البته من از نام بردن خیلی از آروغ‌ها می‌ترسم، امید‌وارم شما شجاع باشید و در نظرات بگید :)


این کتاب که خاطرات آقای علی خوش لفظ می‌باشد از جمله کتاب‌هایی است که وقتی آدمی پای خواندش نشست دیگر  دست‌شویی هم  نمی‌تواند او را از سر کتاب بلند کند، چه برسد به گرسنگی و تشنگی و خواب و ...

واقعا کتابی است که از خواندنش لذت می‌برید، چرا که هم خاطراتی دارد بسیار زیبا و شنیدنی و قلم نویسنده هم که عالی هم خاطرات و وقایع را بدونه اقراق می‌گوید و هم با مخاطب چنان انسی می‌گیرد که احساس خستگی نمی‌کند ... 

این کتاب نازنین آن‌قدر تاثیرات روحی و روانی عالی در انسان می‌گذارد که دلم می‌خواهد چندین بار بخوانمش.

دوستان اگر کسی این کتاب را خوانده مشتاقانه منتظر نظرش در مورد آن هستم.

معرفی اجمالی کتاب و یاداشت رهبری بر کتاب در ادامه

وقتی مهتاب گم شد: خاطرات علی خوش لفظ

مولف: حمید حسام
ویراستار: سپیده شاهی
ناشر کتاب : سوره مهر
نوع جلد: جلد سخت
قطع: رقعی
سال نشر: 1395
شمارگان: 2500
چاپ جاری: 20
تعداد صفحات: 651
وزن(گرم): 636

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «وقتی مهتاب گم شد» :

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم


بچّه‌های همدان؛ بچّه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادّعا؛ یاران حسین (علیه‌السّلام)؛ یاوران دین خدا .. و آنگاه مادران؛ مردآفرینان شجاع و صبور .. و آنگاه فضای معنویّت و معرفت؛ دلهای روشن، همّتها و عزمهای راسخ؛ بصیرتها و دیدهای ماورائی .. اینها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه‌ی این روایت صادقانه و نگارش استادانه، کام دل مشتاق را غرق لذّت میکند و آتش شوق را در آن سرکش‌تر میسازد.
راوی، خود یک شهید زنده است. تنِ بشدّت آزرده‌ی او نتوانسته از سرزندگی و بیداری دل او بکاهد، و الحمدلله ربّ العالمین. نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربه‌دیدگان است. بر او و بر همه‌ی آنان گوارا باد فیض رضای الهی؛ ان‌شاء‌الله. ۹۵/۱۰/۱۸
درباره‌ی نگارش این کتاب، آنچه نوشتم کم است؛ لطف این نگارش بیش از اینها است. مقدّمه‌ی کتاب یک غزل به تمام معنی است. ۹۵/۱۰/۱۸

اندکی هم در مورد علی خوش‌لفظ :

علی خوش لفظ در جنگ تحمیلی حدود یازده مرتبه مجروح شده و حتی برادرش نیز در این جنگ شهید می شود و اکنون وی یکی از جانبازان هشت سال دفاع مقدس به شمار می رود.

علی خوش لفظ، قصه های پرفراز و نشیبی از آغاز جنگ تحمیلی دارد، وقتی پیش حاج احمد متوسلیان در مریوان می رود، تنها یک نوجوان 15 ساله بوده است و در فتح خرمشهر همراه حاج احمد به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات برای شناسایی جاده اهواز _ خرمشهر بوده است.

علی خوش لفظ در عملیات های دیگر نظیر عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر 5، کربلای 4 و کربلای 5 حضور داشته است که نهایتاً در عملیات کربلای 5 تیر به نخاع وی خورده و به شدت مجروح می شود که الان هم بعد از 25 سال از این واقعه، از این مجروحیت رنج برده و مکرراً در بیمارستان است.

شخصیت علی خوش لفظ، بسیار ویژه است که به نوعی بار عاطفی و انسانی خاطراتش خیلی زیاد است چراکه وی با حدود 90 نفر از کسانی که در هشت سال دفاع مقدس شهید شده اند، عهد اخوت می بندد و شاهد شهادت بیشتر آنها نیز در عملیات ها بوده است