باورتان میشود کسی هم بوده است که در عاشورا در انتهای کار فرار کرده است؟!؟
وقتی عبدالله پسر امام حسن علیهالسلام در آغوش عمویش حضرت سیدالشهداء شهید شد، دید که وقت تنگ است و با وقاحت تمام و پررویی نزد امام میرود و میگوید که اجازه فرار به من میدهید؟
اسبش را هی میکند و با خود میگوید: برو! مگر همه باید شهید بشوند؟ من میخواهم زندگی کنم. مثلا اگر من نباشم چه اتفاقی میافتد؟ با یک گل که بهار نمیشود!
شخصیت اول داستان که وقایع را نقل میکند احساس همزاد پنداری عجیبی در تو ایجاد میکند که اصلا دوست نداری مانند او باشی ولی در عمل که به خودت نگاه میکنی، حتی بدتر از او هستی ...
و این جمله چقدر آشنا است که من میخواهم زندگیام را بکنم ...
همه نوکرها روایت مظلومیت است، به سبک خاطرهای و البته چون روایات تاریخی چون انتهایش مشخص است برای جذابیت آن نویسنده باید خودش را به آب و آتش بزند.
کتاب همه نوکرها را با کمی چاشنی سیاسی از حدادپور جهرمی بخوانید!