فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

کفر متحرک به اسلام می‌رسد، ولی اسلام راکد، پدربزرگِ کفر است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند، رکودِشان آن‌ها را به کفر پیوند زد.
┄┅•••✧؛❁؛✧•••┅┄

☆ مراقب باشید وقت با ارزش‌تان تلف‌نشود؛
حتی با نوشته‌های من!
┄┅════┅┄

موقعیت نبود گناه نکردیم؛ توهم تقوا برمان داشت!

۵۸ مطلب با موضوع «دفترچه 📒 :: روزانه‌نویسی» ثبت شده است

وبلاگم میانگین روزانه از ۱۵۰ تا ۲۵۰ بازدید کننده دارد؛ و نسبتا بازخورد‌های خوبی هم به پست‌ها داده می‌شود؛ چه مثبت و چه منفی. و با بیش از ۳۰۰ دنبال کننده.

و هر یادداشت بعد از گذشت یک روز از انتشار، تقریبا ۲۵ بازدید می‌خورد؛ البته بعد از گذشت چند روز بازدید‌ها زیاد‌تر می‌شود ولی به نظرم مخاطب واقعی همین ۲۵ بازدید است و در معاملات باید همین را در نظر گرفت.


با این آمار و ارقام در حال رسیدن به این نتیجه هستم که کرکره وبلاگم را پایین بکشم و تعطیل کنم. این آمار و ارقام که عرض شد همه از لحاظ کمی بود و به لحاظ کیفی خدا می‌داند چه اتفاقی رقم خورده است؛ چه مثبت و چه منفی، چه ایجابی و چه سلبی؛ ولی به هر حال این جمع‌بندی در حال شکل‌گیری است که دیگر در این دوران «جوان مرگی وبلاگ» فصل تعطیل کردن این وبلاگ است.

منتظر سخنان شما-مخالف و موافق- در راستای این تصمیم و جمع‌بندی هستم.

امروز دوستی را از دست دادم که حکم برادر بزرگ‌ترم را داشت؛ او که رفت و راحت شد؛ او که میهمان اهل بیت شد؛ او که زائر حضرت رضا بود، در مسیر رضا جان فدا کرد، حال هم قطعا حضرت ثامن الحجج میزبانِ مهمان خودش است و او را در آغوش گرفته است؛ امّا دلم از چیز دیگری می‌سوزد؛ همراهان می‌گفتند هنگامی که تصادف کرده بودند و خون ریزی شدیدی داشته و هر چه در کنار جاده تقاضای کمک کردند هیچ ماشینی نایستاده است؛ هیچ کس به درخواست‌ها عاجزانه و ملتمسانه کنار جاده آن‌ها توجه نکرده؛ شاید اگر کسی می‌ایستاد و کمی زود‌تر به بیمارستان می‌رسید، او را از دست نمی‌دادیم ... شاید!

این انسانیتی که مرده است، از بین رفته است، بسیار دردآور و ناراحت کننده است؛ به خصوص در حق کسی این اتفاق رقم خورده است که تمام وجودش را وقف انسان‌ها کرده بود؛ وقف دین و انقلاب.

او یک مجاهد بزرگ بود، او پرتلاش و پرکار بود، و واقعا یک نخبه بود و نخبگی‌هایش واقعا در خدمت ایران و انقلاب و اسلام بود؛ و واقعا رفتنش خسارت بزرگی بود؛ وقتی الان به این فکر می‌کنم که نگذاریم کارهایی که پیش می‌برد زمین بماند، با خود می‌گویم که چگونه او یک تنه این همه کار را پیش می‌برد؟ و اگر نگویم که نمی‌توان کار او را ادامه داد، باید بگویم که ادامه دادن و تکمیل کردن کار‌هایش واقعا سخت است ...

نمی‌دانم چه چیزی باعث شده است که دیگر کمک به هم نوع برای‌مان مهم نباشد، چه چیزی باعث مرگ انسانیت شده است، نمی‌دانم چه چیزی بوده است که اینگونه انسانیت را پرپر کرده است ولی هر چه هست، ریشه‌اش برافتد؛

نمی‌دانم چرا از کنار این چنین حادثه‌ها با بی‌تفاوتی می‌گذرند، یا اینکه احساس خطر می‌کنند و یا ... نمی‌دانم چه‌مان شده است ولی امیدوارم درست شویم و الّا سخت باید پاسخگو باشیم؛

فکرش را بکنید اگر خدا قرار باشد جلو کسانی که بی‌تفاوت از کنار پر پر شده رفیق ما گذشته‌اند، بگیرد و حساب بکشد، چگونه خواهد بود؟
     همه‌ی نخبگی‌ها و تلاش‌ها و مجاهدت‌هایی که داشت به کنار، و همه‌ی استعداد‌هایی که داشت به کنار، و همه‌ی خدمت‌هایی که به ایران می‌توانست بکند و با بی‌تفاوتی یک عده از دست دادیم به کنار، اگر قرار باشد تنها برای اینکه جان یک انسان را نجات نداده‌اند بازخواست بشوند در درگاه الهی، چه می‌خواهند پاسخ دهند؟ در برابر خدایی که از نهان هم با خبر است.

امیدوارم که از این بی‌تفاوتی، از این روزمرگی نجات پیدا کنیم و دردمند بشویم.

 اگر فاتحه‌ای هم نثار روح این عزیز سفر کرده، بکنید ممنون می‌شود.


برای مردم خوی امشب خیلی دعا کنیم...

سرمایی که اونجا داره قابل تصور نیست و ظاهرا حجم خسارات بالاست.

خدا کند که امکانات لازم به موقع بهشان برسد... اوضاع نگران کننده‌ است.

#تجربه #تست


حجم بین الملل بسته اینترنتی ‌ام تمام شده است و تنها حجم داخلی باقی مانده است؛ با این بسته اینترنتی نرم‌افزار‌های داخلی را امتحان کردم که کدام با نت داخلی کار می‌کند.

در ادامه فهرست را مشاهده خواهید کرد.


نرم‌افزار‌هایی که با نت داخلی کار کردند:

۱. ویراستی 

۲. ایتا

۳.فیلیمو

۴. طاقچه

۵. بازار

۶. آپ

۷. همراه بانک ملی

۸. دیوار

۹. سایت بیان


فهرست نرم‌افزار‌های که با نت داخلی کار نمی‌کردند:

۱. روبیکا

۲. آپارات

۳. نشان(نقشه را می‌آورد ولی برای مسیر یابی به سرور متصل نمی‌شد، یعنی سرور داخلی نبود!)

۴. اسنپ

۵. همراه بانک رسالت

۶. کتابراه

۷. فیدیبو( اکثر بخش‌هاش با سرعت پایین کار می‌کرد ولی بخش اصلی که دانلود کتاب باشه، مشکل داشت!)


پی‌نوشت:

۱. ممنون می‌شوم اگر در این زمینه تجربه‌ای دارید، در نظرات بگویید! #اشتراک_تجربه

۲. این هم بماند که اپراتور نامحترم، در ساعات اوج مصرف نت، اونقدر سرعت را کاهش می‌دهد که بی‌خیال شوی!


بعدانوشت:

ظاهرا این سایتی که توی نظرات معرفی شده برای اینکار بهتره و به‌صورت تخصصی بررسی می‌کند.

linkirani.ir

در «مسجد» دیدن این فوتبال استعاره فوق العاده بزرگی دارد و طعمی نو و متفاوت. اگر این امکان برای‌تان فراهم است که این مسابقه امروز که بین ایران و انگلیس هست را در مسجد، هیئت، کانون مذهبی، ایستگاه صلواتی ببینید؛ این فرصت را از دست ندهید؛

خود را محروم نکنید!
حداقل یک‌بار تجربه کنید.

قبلا در پستی قابلیت دنبال کردن بیان را با فید‌خوان‌ها مقایسه کرده بودم و در نهایت تصمیم بر استفاده از فیدخوان گرفته بودم، ولی با این اوضاع اینترنت که در این روز‌ها پیش آمده است، ناچارا دوباره از همین قابلیت بیان استفاده می‌کنم؛ این را گفتم که بگویم اولا از موضع قبلی کوتاه نیامده‌ام و دوما اینکه به اصلاح بیان امیدوار نشده‌ام و سوما ممکن است بعضی از دوستان را گم کرده باشم، خوشحال می‌شوم دوباره بخوانم‌شان.

پیرمردی در فرودگاه می‌گفت: آمریکا ما رو بدبخت کرده!
گفتم:‌ چه‌طور؟ چی‌کار کرده؟

گفت: دخترم رو فرستادم برای درس خودن آمریکا، الان می‌خواد استخدام ناسا بشه، بهش می‌گم اونجا موشک می‌سازی می‌زنی توی سر ما! ولی باز هم مغزش رو شستشو دادن می‌خواد استخدام بشه! 

پیرمرد بسته‌ای هم به دست داشت که می‌گفت این‌ها هم کشک است؛‌ هوس کشک کرده است،‌ می‌خواهم برایش بفرستم. 

از اصالت‌ها، این اندازه را حفظ کرده بود؛ کشک. به نظرم لازم بود به‌همراه کشک، کمی هم زرشک برایش می فرستاد، نظر شما چیه؟


بعدا‌نوشت:
    شخصی در نظرات گفته بود که داستان‌سرایی بلد نیستی! البته به خاطر توهین در نظرات، نظرش تایید نشد؛ اول بگویم که بله داستان گفتن اصلا بلد نیستم، اگر مخاطب این وبلاگ باشید، کاملا مشهود است، ولی این جریان هم کاملا واقعی بود.
گفته بودی کسی که در ناسا کار می‌کند، وقت غذا خوردن هم ندارد؛ فقط یک کلمه با لبخند بگویم که عاشق تصورات و تخیّلاتت شدم!

دیروز با وجود آنکه جمعه بود و معمول جمعه‌ها ناهار را دیر‌تر می‌خوریم، ولی دیروز زود‌تر ناهار را خوردیم و آماده‌ی رفتن به راهپیمایی بر علیه اغتشاشات و آشوب‌ها شدیم.

نماز جمعه دیروز خیلی شلوغ‌تر شده بود؛ شاید به راحتی بتوان گفت که سه یا حتی چهار برابر هفته‌های قبل جمعیت آمده بود.

در راهپیمایی شرکت کردیم، هر چند هوا گرم بود و حتی قطره‌ای آب هم پیدا نمی‌شد و یک شیر آبی هم که کنار خیابان بود، یک شلوغی داشت که آدم پشیمان می‌شد از آنکه به سمتش برود، هر چند آن شیر آب گرم هم غیر شرب بود!
با تمام این وجود، راهپیمایی دل چسبی بود؛ اینکه می‌دیدی سیل خروشان مردم از زن و مرد و بچه و جوان و نوجوان و دختر و پسر و پیرمرد و پیرزن و ... برای حمایت از کشورشان، از نظام‌شان آمده‌اند و این سیل مردمی تمامی ندارد،‌ احساس هویت می‌کردی، احساس دلگرمی می‌کردی.

همانطور که در روز‌های قبلش به نیروی‌های نظامی غبطه می‌خوردم که کتک خور این نظام مقدس هستند، الان هم که این تکریم‌ها،‌ این احترام‌ها و پشتیبانی‌ها را از جانب مردم دریافت می‌کردند، باز هم به حال خوش‌شان غبطه می‌خوردم. البته که نوش جانشان و گوارای وجودشان، این‌ها در قبال خدمت‌هایشان و زحماتشان است.

شرکت ما در این راهپیمایی، اصلا و ابدا از این باب نبود که جمعیت را زیاد کرده باشیم و یا اینکه دین خود را ادا کرده باشیم، اصلا و ابدا. شرکت ما فقط و فقط برای خودمان بود، برای آن بود که بهره‌ای از این حرکت ببریم، برای آن بود که خود را در این حرکت مقدس سهیم کنیم، مثل راهپیمایی‌های ۲۲ بهمن و دیگر راهپیمایی‌ها؛ حضور ما اصلا این برای افزایش جمعیت و به چشم آمدن جمعیت نبود، می‌دانستم آنقدری مردم می‌آیند که اصلا احتیاجی به حضور ما نیست، بلکه این ما هستیم که نیازمند حاضر شده و شرکت در این راهپیمایی هستیم،‌ مانند نماز جماعت در مسجد؛ در مسجد نماز جماعت با شکوه در حال برگزاری است، اینکه ما تلاش می‌کنیم خود را به مسجد برسانیم و از ابتدای نماز، در آن شرکت کنیم، نه به خاطر با شکوه‌تر کردن نماز است که اگر این خیال باطل را داشته باشیم، خسران و دنیا و آخرا را برای خود خریده‌ایم، بلکه برای بهره بردن خودمان از این نماز جماعت است؛ دقیقا عین راهپیمایی‌هایی که برای دفاع از این نظام مقدس شرکت می‌کنیم.

پی‌نوشت:
تمام این حرف‌هایی که گفته شد را با جان و دل قبول دارم و از روی عقیده به این نظام و انقلاب و این کشور گره خورده‌ام، ولی این‌ها مانع نمی‌شود کاستی‌ها و ضعف‌ها و اشتباهات را نبینم و به دنبال توجیه و ماله‌کشی باشم.

خداوند متعال توفیق داد امسال هم در پیاده‌روی اربعین شرکت کنم؛ تصمیم گرفتم به نیابت از دوستان فاصله یک عمود را پیاده روی کنم، و هر کدام از دوستان هم خواستند از طرف او به نیابت یک شهید این فاصله یک عمود را قدم بردارم.

فاصله هر عمود تقریبا ۵۰ متر است، حدودا ۱۰۰ قدم.

بسم الله ... دوستان در نظرات همین پست بگویند که به نیابت از کدام شهید و یا اعلام کنند که به نیابت خودشان قدم بردارم. فقط لطفا هر چه‌زود‌تر بگویید که ممکن است دسترسی به اینترنتم قطع بشود و شرمنده دوستان بشوم.

راستی، الان هم در نجف اشرف در حال تایپ با گوشی هست.

دستی به سر و گوش قالب وبلاگ کشیدم؛ البته آنچنانی نیست که به چشم بیاید، مثلا در عنوان‌های جعبه‌های ستون کناری، ایموجی اضافه کردم - کسی می‌دونه فارسی ایموجی چیه؟ - و یا دو جعبه جدید اضافه کردم؛ یکی با موضوع "نویسندگی" و دیگری با موضوع "کتاب".

در این پست چیز مهمی برای گفتن نداشتم و ندارم، بلکه بیشتر تمرین است برای خودم، تمرین برای نوشتن در شرایط‌های متفاوت و با ابزار‌های مختلف؛ چراکه یک عادت بد -  و شاید هم خوب، نمی‌دانم شما بگویید؟ - پیدا کرده بودم، اینکه برای نوشتن حتما باید صدای کیبورد را در می‌آوردم، ولی این پست را با گوشی و به حالت دراز کشیده نوشتم، هر چند سخت بود و زمان بیشتری برد.

تا به وقتی که به مرحله‌ای برسم که حالت و ابزار مختلف، تفاوتی در نوشتنم نیاورد، مجبورم مطالب کم فایده و یا بی‌فایده بنویسم. شما به بزرگی خودتان اتلاف وقت‌ها را بر من ببخشید.

دیروز برای درمان پرایدم به مکانیکی رفته بودم، بنده خدای دیگری هم پرایدی آورده بود برای درمان و هنگامی که من رسیدم در خصوص دستمزد صحبت می‌کردند. مکانیک گفت دستمزد ۲۰۰ تومن میشه، آن بنده خدای دیگر گفت که صاحب ماشین دستش تنگ است و اگر امکان دارد با او راه بیایید، فهمیدم که ماشین از خود او نیست.

جالب ماجرا از اینجا شروع می‌شود که مکانیک بزرگوار و با انصاف گفت اگر ندارد اصلا دستمزد نمی‌خواهد بدهد؛ به هر حال در این شرایط بد اقتصادی و اوضاع مالی باید خودمان هوای همدیگر را داشته باشیم و باید به همدیگر رحم کنید. که بنده خدا گفت نه آن قدر هم دستش تنگ نیست که هیچ هزینه‌ای ندهد، فقط اینکه کمی ملاحظه اوضاع اقتصادی صاحب ماشین را بکنید؛ مکانیک هم گفت اون که شما هم نمی‌گفتید باید مدنظرمان باشد.

هنگام خداحافظی هم گفت فقط قبل از اذان بیا که اذان تعطیل می‌کنم برای نماز ...

کسی می‌تواند اسم این عمل مکانیک را بگوید؟ قطعا این فراتر از انصاف و وجدان کاری است!

این ماجرا مرا به یاد این پست مسعود کوثری انداخت! 

دوستان در مورد توییتر چه نظری دارند؟ چه فضایی دارد؟ امکانات و ویژگی‌هایش مدنظرم نیست، منظورم جو غالب آن‌جاست، مثلا اینستا را دیده‌اید کلا فضا خود نمایی است و هر چه بیشتر و شدید‌تر خود‌نمایی کنی، مخاطب بیشتری دارد، در توییتر چه فضایی حاکم است؟

کسی می‌گفت فضای توییتر نخبگانی است و یا حداقل شبه نخبگانی.

کسانی که در توییتر هستند و یا حتی اگر نیستند هم حرف‌هایشان برایم راه‌گشا است، اگر به توییتر رفته‌اید، چرا؟ و اگر نرفته‌اید چرا؟ یا اینکه چرا فکر می‌کنید باید رفت یا نباید رفت؟ و حتی اینکه چرا توییتر تا به حال به عنوان یک گزینه برای‌تان مطرح نبوده است.

ممنون می‌شوم نظرات‌تان را دریغ نفرمایید!

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن و این دست و اون دست کردن، بعد از دو یا شاید هم سه سال، خریدمش.

فیدیبوک را می‌گویم. با کتابخوان فارسی فیدیبوک را از همان زمانی که معرفی شد، آشنا شدم ولی از همان موقع تا به امروز دست دست کردم و دو دل بودم، اولا در اصل کتابخوان و بعد در خصوص فیدیبوک ولی خوب بعد از گرون شدن‌ها و زیاد شدن قیمت کاغذ خیلی چیز‌های دیگر، آخر توانستم خودم را راضی کنم که یکی از این کتابخوان‌ها را بخرم، البته نو آن که پیدا نمی‌شود، دست دو آن هم در شهر خودمان پیدا نمی‌شد، از تهران خریدم، البته خرید را دیروز انجام داده‌ام و امروز به دستم رسیده است.

فیدیبوک را گوگل کنید، در موردش زیاد نوشتند و تجربه‌های خود را به اشتراک گذاشته‌اند، من هم شاید در آینده از تجربیاتم نوشتم، شاید!

دردناک‌ترین خبری که می‌توانی در روز عید بشنوی این است که یک نخبه تلاشگر، یک اندیشمند مجاهد، یک انقلابی به معنای واقع کلمه به همراه اعضای خانواده‌اش در یک سانحه رانندگی فوت کرده باشد. إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یَسُدُّهَا شَیْءٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِهرگاه عالمی بمیرد رخنه ای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد می شود که تا روز قیامت هیچ چیز آن را فرو نمى ‏پوشد. و واقعا ایشان یک عالم بوده است؛ کافی است نام مرحوم محمد حسین فرج‌نژاد را در گوگل سرچ کنید تا بفهمید چه سرمایه‌ای را از دست دادیم آن هم فقط به خاطر عدم حمایت از نخبگان. 

چنین شخصیتی که خود نخبه بوده و اهل تلاش و مجاهدت که قطعا برای پدید آمدن این چنین شخصیتی هزینه‌های مادی و معنوی صرف شده است، اگر حمایت نشود واقعا ظلم و جفا است بر تمامی مردم این مرز و بوم و تمامی مسلمانان و حتی می توان ادعا کرد بر تمام بشریت ظلم شده است. بعد از آن که در مورد ایشان کمی سرچ کردید، خود قضاوت کنید که آیا یک چنین شخصیتی نباید حداقل امکانات یک زندگی را می‌داشت؟ آیا این ظلم نیست که وسیله نقلیه یک خانواده ۵ نفره، یک موتور سیکلت باشد؟ من به شخصه وقتی خانواده‌هایی را می‌بینم که چند نفره با موتور سیکلت جا به جا می‌شوند از ته دل غمگین می‌شوم ولی وقتی این چنین سرمایه‌هایی را به خاطر عدم حمایت از دست می‌دهیم کار از غمگین شدن می‌گذرد و به عصبانیت می‌کشد. برای آنکه عمق حمایت نکردن را بفهمید قولی از یکی از دوستان درخصوص ایشان برای‌تان برای‌تان نقل می‌کنم: دوست ما می‌گفت ایشان مقداری پول کنار گذاشته بود برای خرید ماشین ولی این پول را هزینه‌‌ی چاپ و امور مربوط به کتابش کرد ... 

این پست را باید زود‌تر می‌نوشتم؛ ولی بهت فوت ایشان توان و حوصله نوشتن را از من گرفته بود.

این لینک را ببینید؛ پستی است در وبلاگ جواد انبارداران که مشتمل بر مجموعه‌ای از لینک‌ها در خصوص آن مرحوم.


مدتی بود که نظرات را خصوصی کرده بودم؛ البته قبل از آن برای زمان کوتاهی کلا نظرات را بسته بودم. به دو دلیل؛ اول اینکه نمی‌خواستم نظرات نوشته‌هایم را سمت و سو دهد و نوع نوشته‌هایی که نظرات بیشتری جلب می‌کنند رشد کنند و زیاد‌تر شوند. و دوم اینکه نمی‌خواستم احساس کنید که اگر خواندید حتما باید نظر بدهید.

گمان می‌کنم غایت این دو دلیل به سر آمده است و با وجود باز بودن نظرات به صورت عمومی، توان کنترل بر خود را داشته و نظرات سمت و سو به نوشته‌ها نخواهند داد و همچنین دوستان متوجه شدند که اجباری در نظر دادن نیست و مهم‌تر اینکه فرهنگ بلاگران آنقدر بالا رفته است که نظرات زیر یک پست را محل تبلیغ خود نکنند! لذا با توجه به این گمان نظرات دوباره باز می‌شوند و اگر توانستم خوب خودم را کنترل کنم، بخش لایک و دیس‌لایک پست‌ها را هم باز خواهم کرد.


یکی از ارکان وبلاگنویسی تعامل است و این تعامل در نظر دادن و پاسخ به نظرها شکل می‌گیرد و فهم مطالب وبلاگ‌ها را روان و تصحیح می‌کند و حتی برای نویسنده هم رشد دهنده است، نقد‌های مثبت و منفی بسیاری از زوایای مطلب را برای نویسنده باز می‌کند که اگر این نظرات نبود هرگز بحث روشن نمی‌شد. من به شخصه از این تجربیات بسیار داشته‌ام... چه بسیار نظراتی که باعث رشد من و نوشته‌ام بوده است. پس وبلاگنویسان را از نظرات‌ سازنده‌تان محروم نکنید.

انتخابات باعث شده است حساب توییترم را از تعلیق درآورم و کمی گرد و خاک‌هایش را بتکانم. چقدر جذابیت‌هایش را زیاد کرده‌اند هم سازندگان و هم کاربران. و چقدر کاربران ایرانی زیاد شدند!

هرچند مخاطب بیشتری می‌توان در آنجا یافت، اما مخاطبی که به دنبال عمق باشد در بلاگستان است. کتاب کم عمق‌ها - نام دیگرش اینترنت با مغز ما چه می‌کند - را خوانده‌اید؟

این توییت بازی‌های انتخاباتی، حس و حال بلند نوشتن را از انگشتانم گرفته است، بعد از انتخابات باز هم محدود خواهد شد؛ نمی‌خواهم فعالیت در توییتر وبلاگم را تحت الشعاع قرار دهد. رشدی که وبلاگ برایم داشته است بیشتر بوده است و یا حداقل تجربه شده.

انا لله و انا الیه راجعون؛ این مصیبتی که برتمامی ما وارد شده است را تسلیت می‌گویم. آری ما همه مصیبت زده‌ایم به خاطر تمام شدن ماه مبارک رمضان. و چه مصیبتی بزرگ‌تر از اینکه از میهمانی الهی بیرون بیاییم؟

و تنها دل‌خوشی ما عیدی است که در انتهای این مهمانی است. بعد از این تسلیت، لازم است عید را هم به شما تبریک بگویم؛ اسعد الله ایّامکم!

در مهمانی امسال توفیق شرکت در دورهمی  قرآنی  دوستان وبلاگنویس را نداشتم. و چقدر حسرت خوردم به خاطر این بی‌توفیقی. و چه بسیار شرایط و انتخاب‌های اشتباهم که باعث شدند کمتر توفیق استفاده از این ماه عزیز و مهمانی آن داشته باشم. امیدوارم سال آینده استفاده بهتری ببرم، البته اگر زنده باشم ... واقعا اصلا مشخص نیست که سال دیگر زنده باشیم که بتوانیم در این مهمانی شرکت کنیم.

طبق روال این چند سال باز هم هنگام ماه مبارک رمضان باید خداحافظی کنم تا عید فطر. هرچند مثل قبل فعال نبودم، ولی تلاش می‌کردم حداقل هر ماه یک پست بگذارم، ولی خوب ماه مبارک استثنا است. البته چه بسیار وقت‌ها که پست نمی‌گذارم ولی به این پنل سر می‌زنم و همچنین به وبلاگ‌های شما دوستان عزیز هم سر می‌زنم، هرچند خیلی کم نظر می‌دهم.

در سال‌های قبل دو کتاب را خدمت دوستان معرفی می‌کردم؛ نمی‌دانم چقدر موفق به مطالعه آن‌ دو شدید؛ امسال هم به همان دو کتاب ارجاعتان می‌دهم. حتی اگر آن‌ها را خوانده باشید هم ارزش دارد دوباره در حال و هوای این ماه عزیز مطالعه کنید. من خود هر سال این کار را می‌کنم. به ترتیب اول کتاب کوچک‌تر و بعد آن یکی که مفصل‌تر است.

من از دیروزهایِ رفته دانستم
  که در امروزِ ما تقدیرِ فرداآفرینی هست
خبر دارم
  بهار بهترینی هست!

امیدوارم سالی پر از خیر و برکت داشته باشید. 

-----------------------------------

سال‌های قبل در شب عید، سالی را که گذشته بود با خود مرور می‌کردم؛ مرور سال قبل را هم البته با حذف موارد شخصی در وبلاگ منتشر کردم (+)؛ امّا امسال اصلا حوصله آن نبود... حتی تبریک سال نو خورشیدی هم با تاخیر بود! برای من انگار هنوز سال تحویل نشده است، انگار هنوز بوی عید و عیدی به مشامم نخورده است ... نمی دانم عید را خراب کرده‌اند یا حس بویایی ما را ؟

تنها چیزی که حال و هوای عید را آورد، شعار و نام سالی بود که رهبر انقلاب انتخاب کردند؛‌ «تولید، پشتیبانی‌ها، مانع‌زدایی‌ها» و همچنین سخنرانی ۱ فرودین ایشان خطاب به مردم.

با تمام سختی‌هایی که در سال ۹۹ گذشت، سخنان محکم و امیدوار کننده رهبر، همان تواصی به صبر و ایجاد امیدی بود که ایشان توصیه کرده بودند.

یک جمع ۲۵ نفره هر روز یادداشت می‌نویسند؛ تا به امروز نزدیک به ۱۳۰۰ یادداشت آمده است. از شما دوستان و بزرگواران تقاضا دارم که ایده‌هایی که برای نشر این یادداشت‌ها به ذهن‌تان می‌رسد را با من در اشتراک بگذارید! هر ایده‌ای بود اشکال ندارد؛‌ حتی اگر فکر می‌کنید امکان اجرای آن وجود ندارد باز هم شاید منشا یک ایده شد.

نظرات این پست را باز می‌گذارم که ایده‌های دیگران را هم ببینید و از آن ایده بگیرید و حتی اگر ایده‌ای در ذهن شما بوده و دیگری هم به آن اشاره کرده است باز هم از گفتنش دریغ نکنید، علاوه برآنکه تعداد نظراتی که روی یک ایده باشد مهم است، ممکن است نوع بیان متفاوت هم خود منشا ایده‌ای جدید شود.

تا جایی که یادم می‌آید از خرید اینترنتی کتاب خوشم نمی‌آمد و تا مجبور نشوم اینترنتی کتاب نمی‌خرم. هرچند تخفیف خورده باشد و یا سریع‌تر وصال کتاب حاصل شود؛ باز هم من قدم زدن در کتاب‌فروشی‌ها، مخصوصا قدیمی‌هایش که معمولا هم کوچک‌تر هستند را به همه‌ی مزیت‌های اینترنتی خریدن ترجیح می‌دهم.

کرونای لعنتی کاری کرده که نمایشگاه کتاب را مجازی برگذار کردند؛ هر چند خرید از نمایشگاه‌ها را هم زیاد نمی‌پسندم و باز هم ترجیحم بر خرید از کتابفروشی‌های کوچک و قدیمی است، اما باز هم قدم زدن در نماشگاه و گاها خرید کردن و یک ساندویچ در کنار نمایشگاه بر بدن زدن هم کیف و حال خودش را داشت که این تفریح را هم کرونا از ما گرفت.

در اینجا آقا‌گل در خانه‌ی جدیدش راهنمای تصویری خرید از نماشگاه کتاب تهران را گذاشته است. مراجعه به این آدرس یک تیر و دو نشان است؛ هم اگر قصد خرید از نماشگاه مجازی دارید می‌توانید راهنمایی را بخوانید و هم با خانه‌ی جدید آقاگل آشنا می‌شوید. و البته انتهای یادداشت آقاگل لینک یک فهرست رمان هم قرار گرفته است.

صفر: این پست چندتا موضوع کوتاه داره که تقریبا نسبت به هم بی‌ربط‌ اند.

یک: از کسانی که درخواست آدرس وبلاگ جدید را داشتند به خاطر تاخیر عذرخواهی می‌کنم؛ می‌خواستم با دستی پر آدرس را خدمت‌شان تقدیم کنم که تنبلی من در دست پر شدن باعث تاخیر شده بود، لذا بی‌خیال شدم و تصمیم گرفتم همین ناچیز را خدمت‌شان تقدیم کنم. فعلا ۱۴ پست دارد که اکثرا از مطالب همین وبلاگ است و امیدوارم توفیق نوشتن‌های بیشتری نصیبم شود تا شرمنده دوستان نباشم. هرچند از اول هم قرار نبود آن وبلاگ جدید زیاد بروزرسانی شود و سرعت انتشار در آن وبلاگ قرار است حلزونی باشد. اینکه آدرس وبلاگ جدید را عمومی منتشر نمی‌کنم، تنها دلیلش این است که از ایجاد رابطه بین این وبلاگ و آن وبلاگ جلو گیری کنم و از دوستانی که ادرس خدمت‌شان تقدیم شده است هم توقع دارم باعث ارتباط این دو وبلاگ نشوند وگرنه حتی انتشار آدرس آن و معرفی آن به دیگران نه تنها مانعی ندارد بلکه مایه خوش‌حالی و انگیزه گرفتن نویسنده هم می‌شود البته به شرط آن که ارتباط ایجاد نشود. در خواست آدرس در آن پست قبلی امکان ندارد ولی در قسمت تماس امکان آن هست.

دو: چرا اینقدر از کانال ایتایی استقبال کردید؟؟!!! همونی که توی پست قبلی معرفی کردم.  واقعا چرا؟ مشکل‌تون چیه که بهش حتی یه سر هم نمی‌زنید؟ اگه مشکل منم که بگید تا بی‌خیال بشم؟ اگه هم مشکل کانال و شبکه اجتماعیه باز هم بگید تا بی‌خیال بشم؟ اگه مشکل ایتاست خوب اگه توی تلگرام راحت‌ترید و اونجا مشتری من می‌شید اینم آدرس کانال توی تلگرام(https://t.me/fanuss_blog_ir) . در واقع از قبل هم بوده، ولی به خاطر فیلتر بودنش زیاد کاری باهاش نداشتم ولی اگه استقبال بشه و مخاطبین عزیز اینجا اونجا هم قدم رنجه کنند من از خط قرمزم که تلگرام باشه دست‌ برمی‌دارم و چراغ اونجا رو هم روشن می‌کنم. همیشه حق با مشتری است.

سه: این چند شب مستندی به اسم «روز‌های انگلیسی» از شبکه سه پخش می‌شود؛ پیشنهاد می‌کنم حتما تماشای این مستند را در برنامه خود قرار دهید. شاید بعدا در مورد آن چیزی نوشتم و بیشتر به معرفی آن پرداختم ولی فعلا همین خبر تک جمله‌ای را بپذیرید و اگر خواستید با یک سرچ گوگل می‌توانید اطلاعات بیشتری از آن پیدا کنید.

چهار: یک مشورت یا شاید هم درخواست راهنمایی؛ این روزها قصد کردم لبتاپم را تغییر دهم، با کمی پرسوجو فهمیدم که بهترین صفحه‌ نمایش‌ها متعلق به لب‌تاپ‌های سرفیس ماکروسافت است. و از آنجایی که مدت استفاده من از لبتاپ در روز بیش از ۸ ساعت است، ناچارا برای کمتر خسته شدن چشم‌هایم مجبور هستم به ماکروساف رو بیاورم... اما حس ایرانی در دلم با استفاده از کالای آمریکایی در جنگ است و ته دلم راضی به این کار نمی‌شود. احساس می‌کنم با این خرید مرگ بر آمریکا‌هایم کم رنگ و سست می‌شود. حال سوال من از شما این است که آیا شما پیشنهاد جایگزین برای من دارید؟ کیفیت صفحه نمایش منظورم است؟ و در حالت کلی‌تر اگر این حس را داشتید چه می کردید؟ اصلا این حس برای‌تان قابل تصور است ؟ اصلا مرا درک نمی‌کنید؟

پنج: از آنجایی که این پست جنبه‌ی مشاوره‌ای و نظرخواهی زیادی دارد، مدت باز بودن نظراتش به یک هفته افزایش یافته است. خیلی ممنون می‌شود که در خصوص مورد چهار و همچنین مورد دو نظرتان را برایم بگویید.


ای حسین؛

حال که در سفر اربعینی جا مانده‌ایم،
بالی به ما بده، به هوای تو پر زنیم
حالی به ما بده، که صمیمانه در زنیم
هر سال اربعین دلِ ما رو به «راه» بود
ره بسته شد، دلیل کدامین گناه بود


این روزها حالم دست خودم نیست، دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. هوای سفر دارم و ره بسته است. مدام با خود می‌گفتم دقیقه ۹۰ اعلام می‌کنند که راه باز است و باید آماده باشم ... امّا ...

 یادش بخیر سال‌های قبل وقتی بر می‌گشتم تا مدت‌ها خاطره برای گفتن داشتم و نقل مجلس‌هایم اربعین، پیاده‌روی، موکب، مبیت، عراق، کربلا، نجف، چای عراقی، قهوه، کباب ترکی، فلافل و ...
****
دوستی پرسید: امسال که راه بسته شده چی‌کار می‌کنی؟
 آهی کشیدم و گفتم : هییییچ  ... مگه دلشکسته جز حصرت و گریه کاری می‌تونه بکنه؟
دیدم بی تفاوت نگاه میکند ..
پرسیدم: شما اربعین  کربلا رفتی؟
گفت : نه
   با خود گفتم پس همین است که آرامی!

*****
امروز در خانه ماندن برایم خیلی سخت است؛‌ مگر می‌شود اربعین در خانه ماند؟  ... اما کجا را دارم برای رفتن؟ نمی‌دانم باید بیرون رفت تا دلم به سمتی کشیده شود؛ کوهی، دشتی، صحرایی و ...

گفتم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که بیایی برود غم ز  دل ما 


من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی

دیدید عده‌ای عشق موتور هستند؟ یا عشق ماشین؟ بعضی هم عشق کفتر و پرنده هستند. عده‌ای دیگر هم هستند که عشق کتاب هستند! من هم یک عشق کتاب بودم. نمی توانستم از کتاب دل بکنم و کتابفروشی جایی بود که هیچ‌گاه از آن خسته نمی‌شدم و همیشه به زور از آنجا بیرون می‌آمدم. بوی کاغذ نو دیوانه‌ام می‌کرد. اما روزگار است دیگر این گذر زمان حرارت‌ها را می‌خواباند. جمله معروف «گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره» برای من هم صادق بود؛ روزگار و زندگی کاری کرده است که دیگر کتابفروشی‌ها را هم نمی شناسم ... قبلا کتابفروشی‌ها من را می شناختند! بیشتر کتاب‌هایم خانه پدری است و چند جعبه کتاب هم در انباری خانه پدر است. در خانه‌ی خودمان تنها یک کتابخانه کوچک باقی مانده است که حاوی کتاب هایی است که نمی توانستم از خود دور کنم. البته رشد صنعت کتاب الکترونیک در این فاصله بین من و کتاب های کاغذی بی تاثیر نبود ولی عامل اصلی همان جمله معروف است که گفتم. همین کتابخانه کوچک هم هنگام اسباب کشی دردسر ایجاد می کند؛ جابجا کردن ۶ یا ۷ کارتون موزی پرکتاب سخت است و مخصوصا اگر پای پله در میان باشد تحمل این سنگینی خیلی سخت می‌شود. تازه چیدنش به کنار. از همه‌ی این ها بدتر وقتی می‌بینی در این اسبابکشی‌ها کتاب‌های عزیز آسیب می‌بیند غمی تو را فرا می‌گیرد که دیگر به راحتی دلت نمی‌آید در این اوضاع و شرایط کتاب بخری و ترجیح می‌دهی پاتوقت به جای کتابفروشی‌ها کتابخانه ها باشد؛ البته اگر کرونا بگذارد کتابخانه ها باز باشند.
به خاطر درگیر شدن با کرونا نتوانستم بعد از اسبابکشی کتابخانه‌ام را بچینم؛ دیشب فرصتی برای این کار یافتم و خوب کتاب‌باز‌هایش می‌دانند که هنگام چیدن کتاب چقدر خاطره با هر کتاب مرور می‌شود و آدم دلش نمی خواهد که این کار چیدن تمام شود. در حین چیدن کتاب‌ها چشمم به سررسیدهایی افتاد که در طی این چند سال پر کرده بودم و ناخواسته شروع به ورق زدنشان کردم؛ اولین سررسید مربوط به سال ۹۲ بود تقریبا ۷ سال پیش. مجموعا ۸ سررسید بود که اکثر صفحات آن ها سیاه شده بودند. در این جابجایی ها و اسبابکشی‌ها، این سررسید‌ها هم از تلفات به دور نبودند و آسیب دیده بودند. کمی مطالبش را خواندم و دلم نیامد که بعضی از مطالب آن سررسیدها را برای‌تان نقل نکنم. مخصوصا که ممکن است چند سال آینده به کلی نابود شوند؛ پس برای ماندگاری مطالب هم که شده است از این به بعد بعضی از مطالب سررسیدهایم را با کلید واژه از سررسیدها اینجا پست می‌کنم.
۱۸ سپتامبر روز جهانی کتاب الکترونیک بود که گذشت؛ امّا هدیه‌ای که به این مناسبت برای وبلاگنویس‌ها توسط نشر صاد فراهم شده است هنوز هست. پس تا فرصت باقی است سری به سایت نشر صاد بزنید و یک کتاب الکترونیک از طاقچه هدیه بگیرید. البته شرط دریافت این هدیه وبلاگ داشتن است. شرط جالبی است؛ نه؟ این که در این دوران جلب توجه اینستاگرامی و سطحی برخورد کردن های شبکه های اجتماعی کسی هنوز هست که نگاهش به وبلاگ است خیلی جای امیدواری دارد. و البته از این جنس فکرها که هم به کتاب و هم به وبلاگ و به خصوص در مورد محتوای الکترونیک است تنها از ذهن‌های دغدغه‌مندی چون آقای‌صفایی‌نژاد متولد می‌شود که خود دستی در وبلاگ دارند. خدا ایشان را برای این مرز و بوم و این انقلاب حفظ کند. و از همین جا به عنوان کوچک ترین عضو جامعه وبلاگنویسان و کسانی که دل در گرو کتاب دارند، به ایشان خدا قوت می گویم و برای ایشان آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.
ظاهر بدنم نشان از پیروزی در مقابل کرونا دارد ؛ البته کرونای خفیف را شکست دادم. وقتی نظرات پر انرژی شما در پست قبل را دیدم شرمنده شدم که چرا زودتر نیامدم تا از آنها انرژی بگیرم . البته بعضی از دوستان محبت داشتند و درایتا و بعضی دوستان دیگر در اینستا احوالم را پرسیدند و خیلی احساس خوبی داشتم وقتی میدیدم کسانی هستند که سراغى از من میگیرند. و در واقع به تاثیر سنت حسنه‌ى عیادت بیمار پی‌بردم. واقعاً شریعت اسلام شریعت کاملی است؛ احوال‌پرسی‌های مجازی دوستان این‌همه در من تاثیر داشته پس فکر کنید وقتی کسی برای عیادت طی مسافت می کند چقدر میتواند روحیه بیمار را تغییر دهد؟
از کرونا نمی‌خواهم اینجا حرف بزنم؛ در کانال ایتا کوتاه نوشته‌هایی هر روز داشته‌ام و فکر می‌کنم اگر کسی بخواهد بخواند همان‌ها کافیست و بیشتر وقت عزیزان را نمی‌گیرم؛ فقط در خصوص یک نکته کمی حرف بزنم؛ اینکه کتاب خواندن و اصلا خواندن خیلی نعمت بزرگی است تا از دست ندهیم، نمی‌فهمیم. چند روز ابتدایی کرونا که شدیدا بی‌حال بودم و درد داشتم این را با تماموجود درک کردم. این فراغ برای من که روزانه ۱۰ تا ۱۲ ساعت با کتاب سروکار دارم خیلی سخت بود. شرایط طوری بود که توان و حوصله فیلم و موسیقی هم نبود چه برسد به کتاب صوتی و پادکست و سخنرانی. و از دیگر نعمت‌ها که در این مدت نمی‌توانستم از آن بهره‌بگیرم نوشتن بود. امیدوارم هیچ‌گاه چنین رنجی نکشید.

در اینجا از همه‌ی دوستانی که ابراز محبت کردند و با نظرات‌شان انرژی دادند، تشکر می‌کنم.

به برکت کانالی که برای محرم راه‌انداختم اولین پادکستم را هم تولید کردم. پادکست ساختن از جمله‌ کارهایی بود که دلم می‌خواست انجام بدم ولی هر بار که فرصت یا موقعیت پیش میومد، از زیر بارش شونه خالی می‌کردم؛ امّا این‌بار کمال‌گرایی رو کنار گذاشتم و دل به دریا زدم.

از لحاظ محتوا اگر این پست را خوانده باشید، احتمال زیاد چیز زیادی از آن یاد نمی‌گیرید. امّا اگر دوست‌ دارید با صدای خش‌دار من این محتوا را بشنوید و همچنین کار تدوینم را ارزیابی کنید، می‌توانید در Castbox و یا شنوتو «فاتح کربلا» را سرچ کنید و پادکست «چرا هیئت مجازی؟» را گوش کنید.

اگر گوش کردید خوشحال می‌شوم که نظرتان را بدانم.

داشتم کمکش میکردم غذا بخورد. قبلش هم کیسه ادرارش را خالى کرده بودم. بنده خدا شرمنده شده بود. نمیتوانست مدام به چشمم نگاه کند. میدانست نیروی داوطلب هستم. آرام جملاتی بر زبان جاری میکرد. یک دفعه نیرویش را جمع کرد و گفت: دردت بخوره تو سر هرچی آخونده!
از پشت ماسک لبخند زدم. نمیدانستم چه بگویم. خانم پرستار از آن طرف صدا زد: اینهایی که ده روز است اینجا کمکتون میکنند همه شان آخوند هستند!  دلم برایش سوخت که در این شرایط قرار گرفت. گفت: حاجآقا ببخشید منظورم آخوندهای بد هستند!

پی نوشت اول: این خاطره نقل قول است؛ وگرنه ما از این لیاقت ها نداریم.
پی نوشت دوم: به خاطر فاصله کم بین این پست و پست قبلی، پست قبلی از دیدگانتان مخفی نماند!
پی نوشت سوم : گاهی با تبلت پست میذارم و امکان رعایت نیم فاصله ها نیست؛ مثل همین پست؛ شما بزرگواری کنید و ببخشید!

اپیزود اول: امسال همه چیزش متفاوت بود؛ ماه مبارک هم استثنا نداشت، وقتی پای سلامتی به میان بیاید، دین‌داری هم متفاوت می‌شود. امسال ماه مبارک رمضان خیلی متفاوت بود. بدونِ مسجد گذراندیم؛ تنها زمانی که فرصت داشتیم کمی با مسجد آشتی کنیم، مسجد‌ها تعطیل بودند. شب‌های قدر را نداشتیم؛ ماه رمضان است و شب‌های قدر آن. فکر نکنم کسی باور می‌شد که روزی برسد که مساجد آن هم در شب‌های قدر تعطیل شود. سال‌های قبل به هر زحمتی بود، برای شب قدر خود را به حرم‌های مطهر می‌رساندیم، امّا امسال ...

 

اپیزود دوم: سه سالی می‌شود که در ماه مبارک رمضان ارتباطم را با فضای مجازی قطع می‌کنم، از تجربه سال اول فهمیدم که این حال خوش ارزش این دوری را دارد. سال‌های قبل به کل اینترنتم را قطع می‌کردم و تا جایی که امکان داشت، تماس‌های تلفنی را هم کم می‌کردم و همچنین پیامک‌ها را. امّا امسال کرونا شرایط را متفاوت کرده بود؛ زندگی در دوران قرنطینه شدیدا وابسته شده بود به اینترنت؛ مجبور بودم به بعضی از جا‌ها متصل باشم. برای تحصیل و برای کار. با این وجود تمام تلاشم را کردم که محدود باشد و قسمت‌های اختیاری را انجام ندهم و سرقرار دوری از اینترنت بمانم. ولی خوب همان اوایل ماه مبارک، شاید سه یا چهار روز گذشته بود که یک شکست خوردم، آن هم به خاطر اتصال اینترنتی که مسائل شغلی و تحصیلی به وجود آورده بود. سرکی به وبلاگ کشیدم و دیدم که دوستان لطف داشتند و نظراتی گذاشتند که سعی کردم نظرات را نخوانم و بعد از عید فطر با خواندنشان، جواب هم بدهم؛ امّا با نگاهی اجمالی متوجه شدم که حواسم نبوده لینک کتاب‌هایی که معرفی کردم را تصحیح کنم، لذا سریع آن لینک‌ها را تصحیح کردم و از فضای وبلاگ خارج شدم. و بعد از این شکست توانستم پیروزی غلبه بر اینترنت را کسب کنم :)

 

اپیزود سوم: ماه مبارک را می‌گویند بهار قرآن است؛ یعنی باید با قرآن مرتبط بود، نمی‌دانم چرا تلاوت قرآن در ماه مبارک این‌قدر دل‌چسب است؟ در این ماه باید مشغول به قرآن بود، تلاوت، قرائت، خواندن ترجمه و تفسیر، تفکر در قرآن و معانی آن و ... امسال با جمعی که خانم شیری صاحب وبلاگ بانوچه راه انداخته بودند قرآن خواندم؛ توفیق خوبی بود که توانستم با این جمع خوب باشم. شاید تقریبا هر سه روز یک ختم قرآن می‌خواندیم. اینکه با هم یک کار جمعی انجام می‌دادیم، احساس خوبی داشت. اصلا نفس کار جمعی خودش لذت‌بخش است چه برسد به اینکه با یک جمع عالی یک کار فوق‌العاده در بهترین زمان انجام شود.
از همین‌جا بر خود لازم می‌دانم که از تمام کسانی که جمع را تشکیل دادند و زحمت دورهم نگه‌داشتن را کشیدند، تشکر کنم به ویژه از کسانی که زحمتِ تقسیم ختم‌های قرآن و اطلاع رسانی را کشیدند. ان شاءالله که اجرشان را صاحب همین ماه عزیز، حضرت حق تعالی بدهد.

 

اپیزود چهارم: شب‌های قدر که بهترین شب‌ برای رهایی از مشکلات گنداب دنیا است و هنگامه اتصال به دریای رحمت‌الهی است و در این شب باید مشکلات دنیا را فراموش کنیم، مشکلی خانوادگی برایم به وجود آمده بود که البته هنوز هم حل نشده است. ولی آن‌که شب قدر ذهن و فکر آدمی را درگیر خود کرده بود، خیلی آزار دهنده بود، شبی که یک‌سال برایش انتظاری کشیده بودم نباید به این فکر‌ها می‌گذشت. هر چند تلاش کردم ذهنم را آزاد کنم و به مشکلات فکر نکنم ولی خوب اثرش را داشت و آن بهره‌ی لازم را نتوانستم ببرم.

 

اپیزود پنحم: شما تا به‌حال در ماه مبارک رمضان به دندانپزشکی رفته‌اید؟ من امسال مجبور شدم بروم و البته یکی از روزه‌هایم را هم خوردم. البته این دندان در شب عید نوروز مشکل پیدا کرده بود ولی چون کرونا دندانپزشکی‌ها را تعطیل کرده بود با آن ساختم؛ امّا در روز‌های روزه‌داری دیگر طاقت نیاوردم و وقتی فهمیدم که دندانپزشکی‌ها باز شدند سریع‌تر خودم را به اولین دندانپزشکی رساندم. و خوب نتیجه‌ آن هم این شد که مجبور شدم یکی از روز‌هایم را بخورم و بعدا قضایش را بگیرم. هرچند خیلی ناراحت بودم و نمی‌خواستم حتی یک روزه از این ماه مبارک را از دست بدهم ولی کاری بود که شده بود!

 

اپیزود ششم: قدسی که در خانه بودیم. همین یک جمله برای نشستن غمی بزرگ روی دل کافی است. اصلا وقتی با زبان روزه توی گرما، مرگ بر اسرائیل نگوییم، انگار ماه رمضان نبوده است. ماه رمضان است و روز و قدس.
پویشی راه افتاده بود که مرگ بر اسرائیل ما در امسال حذف نرم‌افزار‌ها و شبکه‌های اجتماعی اسرائیلی است؛ من که تقریبا از کمی بعد از فیلتر شدن تلگرام از آن استفاده نمی‌کردم و کانالی که داشتم غیرفعال بود، امّا خوب واتس‌اپ رو داشتم و همچنین در اینستا حساب داشتم و از طریق مرورگر گاهی سری به آن می‌کشیدم. در این روز هر سه حساب را پاک کردم. هرچند ممکن است بعدا به مشکلاتی بر بخورم ولی ارزشش را ندارد، تحمل می‌کنیم این سختی‌ها را هم.

 

اپیزود هفتم: خبری خوشحال کننده در ۳ / ۳ / ۹۹؛ همراه با خبر عید برایم آمد که حال و هوایم را عوض کرد. از آنجایی که عادت ندارم زندگی خصوصی‌ام را همه‌جا جار بزنم، این‌جا هم در موردش چیزی نمی‌گویم و تنها همین اصل بودن یک خبر خوش و حال خوش را برای ثبت شدن نوشتم.

 

اپیزود هشتم: ‌فکر می‌کردم امسال باید نماز عید فطر را هم در خانه باشیم، ولی خوب ظاهرا با فاصله‌گذاری‌ها تنواستند نماز برپا کنند، ولی من که خوب به خاطر اختلافی که در رؤیت هلال پیش‌آمده بود باعث شد توفیق نماز نداشته باشم. آخر مقلد آیت الله مکارم شیرازی هستم، و ایشان گفته بودند که یکشنبه ۳۰ ماه رمضان است و فردای آن یعنی دوشنبه عید است، و خوب من هم گفتم اشکالی ندارد فردا نماز می‌خوانم؛ که بعد از ظهر شده بود که خبری از سایت اطلاع‌رسانی دفتر ایشان خواندم که بر ایشان هلال ماه محرز شده و همان یکشنبه را عید اعلام کردند، و خوب وقت نماز گذشته بود ولی روزه را باید می‌خوردیم. چون روزه گرفتن در عید فطر حرام است.
این اختلافی هم که در بین مراجع عظام تقلید پیش آمده بود طبیعی بود، بحث علمی بود و اختلاف مبنایی است که از گذشته بین مراجع بوده، این که دیدن هلال به چشم مسلح -یعنی با تلسکپ- کفایت می‌کند یا نه؟ که دسته‌ای از مراجع می‌گفتند کفایت می‌کند یکشنبه را عید اعلام کرده بودند و دسته‌ی دیگر می‌گفتند برای اثبات اول ماه باید با چشم غیر مصلح هلال ماه دیده شود. آیت‌الله مکارم هم از قبیل دسته دوم بودند و در روز یکشنبه بر ایشان محرز شده بود که هلال ماه را با چشم عادی و غیر مسلح هم می‌شود دید.
بعضی از دوستان برای‌شان شبه پیش آمده بود که این چه وضعی است؟ خوب این اختلافات در تمام مباحث علمی وجود دارد و هرکس باید طبق فتوای مرجع خود عمل کند، همان‌طور که در اصل رجوع به مرجع کسی را ماخذه نمی‌کنند در این موارد هم اگر خلاف واقع رخ دهد کسی را ماخذه نمی‌کنند. ساده‌ترین مثال دم دستی که اکثرا آن را درک کرده‌ایم رجوع به پزشک است، یک پزشک نظری می‌دهد و پزشک دیگری نظر دیگری. و کسی به ما نمی‌گوید اشتباه کردید که از باب رجوع جاهل به عالم به پزشک مراحعه کردید و از قضا نظرش اشتباه در آمد.

 

اپیزود آخر: در این مدتی که نبودم، دوستان بلاگر پست‌های زیادی گذاشتند، به امید خدا به مرر زمان می‌خوانم‌شان. از آنجایی که با اینوریدر مطالب دوستان بلاگر رو دنبال می‌کنم، هیچ یک از مطالب رو از دست ندادم، حتی آن‌هایی را که حذف کرده‌اند. و در پایان ببخشید که سرتان را درد آوردم و طولانی شد!

 

عید‌تون مبارک

دو سالی است که در ماه مبارک رمضان ارتباطم را با وبلاگ و اینترنت قطع می‌کنم؛ سال اول که این‌کار را کردم بدون هیچ اعلانی در وبلاگم به مدت یک ماه نبودم ولی سال قبل پستی نوشتم که تا حدودی دلیل این‌کار را در آن پست گفتم. تجربه‌ای خوبی بود و تصمیم دارم آن را امسال هم عملی کنم.
در این روز‌ها که نیستم پیشنهادم پیوند‌های روزانه است به خصوص که قسمت آرشیو آن هم راه افتاده است. و همچنین در پست سال قبل دو کتاب هم پیشنهاد داده بودم که دوباره همان دو کتاب را پیشنهاد می‌دهم. این دو کتاب ارزش هر سال خوانده شدن را دارند.

 

 

تا عید فطر خدانگه‌دار
و التماس دعا

با عصبانیت آمد؛ مردی مسن بود. از دست یک‌گروه جوان شکایت داشت؛ می‌گفت: یا آهنگ گوش میدن، یا بلند بلند می خندن؛ اینجا حُرمَت داره، جای آهنگ‌گوش‌ دادن نیس.

رفتم کنارشان نشستم. بعد از احوال پرسی و کمی گرم گرفتن، به آرامی گفتم: رفقا! اینجا حسینیه‌ست و بقیه از آهنگ گذاشتن‌تون، ناراحت شدن ...
جوانی که گردنبندی به گردن داشت و زیر ابرو برداشته بود، گفت: رو چِشَم حاجی و آهنگ را، قطع کرد.
و ادامه داد: آقای اعلایی اینجا هم، مثه جبهه اخراجی می‌خواد بالاخره! و همه زدند زیر خنده!
دلم نیامد از جمعشان جدا شوم. با وجود اینکه به قسمت‌های دیگر هم باید سرکشی می‌کردم، کمی دیگر در کنارشان ماندم. فهمیدم اصلا اهل نماز خواندن نیستند و تقریبا، بقیه چیزهایشان هم، در همین حدود است.

سوالی مثل خوره مغزم را می‌خورد؛ آخر هم دوام نیاوردم و از آن‌ها پرسیدم: چی شد اومدین اینجا؟ کارگاه تولید ماسک ... هرشب، ساعت ۱۰ شب میاین، تا ۴ صُب کار می کنین، پولم هم که نمی گیرید!!
یکی از آن‌ جمع، که بزرگتر از بقیه بود، گفت: ما هر شب دور هم جمع میشدیم ... باغ، سینما، یا هرجای دیگه ... خلاصه، دور هم، خوشیم! و هر جوری هم بشه، خوش میگذرونیم!
یه روز دیدم یکی از رفقای دبیرستان، که بسیجی بود، استوری کرده، برای تولید ماسک، نیروی جهادی نیاز داریم؛ ساعت ۱۰ شب، تا ۴ صبح. شب که بچه‌ها زنگ زدن بیا بیرون، ما دم دریم، گفتم شما برید؛ من امشب نمیام ... بعدِ کلی اصرار، قضیه را گفتم. دیدم اونا هم گفتن ما هم میایم. نتیجه‌ش شد، این جمعی که اینجا می بینین ...

شاید ادامه داشته باشد ...

خاطره‌ی یکی از رفقای جهادی

پنج‌شنبه ۲۹ اسفند، آخرین روز سال، توفیقی دست داد که همراه گروهی جهادی باشم. حافظان سلامت از بچه‌های بسیج، ایستگاه سلامت در بیرون از شهر  برپا کرده بودند. یک ساعت مانده به ظهر بود که همراه با دو تن از دوستان به آن‌ها پیوستیم.
در این ایستگاه سلامت؛ اول از همه با تلمبه سم‌پاشی ضد عفونی بدنه ماشین‌ها انجام می‌شد و بعد از آن قسمت‌هایی از ماشین که تماس بیشتری با بدن داشت ضد عفونی می‌شد؛ مثل دست‌گیره در، ستون ماشین و ... و بعد از آن تب سنجی سرنشینان ماشین انجام می‌شد. و این کار آخر بر عهده من بود.

از آن‌جایی که ایستگاه سلامت در ورودی بخش بود، اگر افرادی مشکوک به ویروس کرونا بودند به بهداری ارجاع داده می‌شدند، ولی خوشبختانه از ظهر که من آنجا بودم این‌چنین موردی نداشتیم و از دوستان که پرسیدم قبل از ظهر هم چنین مورد را نداشتند. تنها چند مورد انگشت شمار تب ۳۸ درجه که محدوده خطر محسوب می‌شود، داشتیم که از آن موارد هم پس از استراحت کوتاهی در سایه دمای بدنشان پایین آمد.

از این‌ها که بگذریم نکته‌ی اصلی این کار جایی بود که مردم احساس خوبی داشتند که کسانی هستند که به فکر سلامتی آن‌ها هستند و تشکر‌هایی که می‌کرند به ما حس خوبی می‌داد و باعث انرژی گرفتن ما می‌شد. هر چند بودند کسانی که ناراضی بودند و اعتراض داشتند که این چه وضعی است چرا راه را بندآورده‌اید و فلان و بیسار . که وقتی روی خوش و خندان ما را می‌دیدند کوتاه می‌آمدند و مخصوصا وقتی می‌شنیدند که ما به آن‌ها می‌گفتیم که : فقط به خاطر سلامتی خودتان و عزیزان‌تان این کار‌ها انجام می‌شود.

البته بماند که بعضی‌ها از لاین خلاف فرار می‌کردند.

یک: دیروز که اولین روز سال ۹۹ بود، به احترام شهادت حضرت موسی کاظم علیه السلام که در همان روز بود، سال نو را تبریک نگفتم و تبریک و شاد باش را برای امروز گذاشتم. پس حالا هم عید نوروز و هم عید مبعث را تبریک می‌گویم و برای تک‌تک‌تان آرزوی سالی به دور از بیماری و بلا و پر از سلامتی دارم.

 

دو: صبح که از خواب پاشدم احساس می‌کردم خیلی خوابم میاد و بدنم کوفته است. یکم که فکر کردم یادم اومد که دیشب ساعت‌هارو جلو بردن. من همیشه دو روز از سال رو با ساعت مشکل دارم، یکی اول سال که ساعت رو جلو می‌برن دومی وقتی که ساعت رو عقب میارن. اصلا اولین بار این طرح  به فکر کی رسید؟ یادتون هست یه بار احمدی‌نژاد این طرح رو اجرا نکرد؟

طاقچه مثل سال قبل برای ایام عیّد نوروز گردونه گذاشته؛ گردونه امسالش جوایز متعددی نسبت به سال قبل داره ... اگه از این فروشگاه کتاب الکترونیک استفاده می‌کنید این فرصت رو از دست ندید و هر روز گردونه رو بچرخونید و جایزه بگیرید.
و اگه هم اهل کتاب نیستید یک‌بار هم که شده امتحانش کنید شاید کتاب‌های صوتی جذب‌تون کرد. البته این رو هم بگم که کتاب‌های رایگان هم داره.

 
چند وقت پیش یک کتاب متنی توی گردونه برنده شدم؛کتاب مینیمالیسم دیجیتال
هنوز کتاب رو تموم نکردم وگرنه حتما توی یک پست جداگانه در موردش می‌نوشتم؛ امّا تا همین وسطش هم که خوندم توی من تاثیر داشته؛ مثلا توی همین وبلاگ قسمت مخالف/موافق و همین‌طور قسمت دنبال کنندگان رو حذف کردم و و تغییر رویه‌ای در مورد وبلاگ خوندنم، دادم.

این فرصت را از دست ندهید.... برای روز اول هنوز چند ساعت وقت هست.

اگر روز اول را از دست دادید دیگر روز‌‌ها را مغتنم بشمارید...

 بعد از خواندن نماز دعا کنید شرّ این ویروس منحوس کم شود.

منبع عکس و توصیه

این روز‌ها از لب‌تابم دور هستم، و با تبلت اصلا نمی‌تونم تایپ کنم. این چند کلمه را هم به سختی.

همین حالا یاد یکی از دوستانم افتادم که مقاله ۲۰ صفحه‌ای را با گوشی تایپ کرده بود!!!
به خاطر همین دوری است که این چند وقت چیزی نمی‌نویسم وگرنه موضوعات زیادی بود که می‌شد در موردشان با هم حرف بزنیم... و امیدوارم که به رایانه دسترسی پیدا کنم تا بتونم چیزی بنویسم... این روز‌ها هم شاید مطالب پیش‌نویس را انتشار دهم، شاید!
شما وقتی در چنین شرایطی باشد چه‌می‌کنید؟
یه راهنمایی بکنید؟

قبلا فکر می‌کردم بازیگران تبلیغات تلویزیونی، دانشجو‌های درس‌نخوانِ رشته بازیگری هستند که به خاطر نداشتن ویتامین پ (پول یا پارتی) نتوانستند بازیگر سریال و فیلم شوند لذا برای امرار معاش به بازی در پیام‌های بازرگانی روی آورده‌اند. امّا این هجوم بازیگران مشهور و به اصطلاح سلبریتی تصوراتم را بهم ریخت!

مگر یک زندگی چقدر هزینه می‌خواهد که برای پول هر کاری می‌کنید؟ مگر شما نمی‌توانید مثل دیگر مردم معمولی زندگی کنید که هزینه‌های زندگی بالا نرود و به پول زیر بار هر کاری نروید؟

امروز روز مادر است و همچنین عید را هم باید تبریک گفت.

دیشب که به مادرم زنگ زدم و تبریک گفتم بعد از قطع کردن تلفن، فکرم رفت به سمت اون‌مادر‌هایی که تنها فرزندشون رو برای دفاع از این خاک و بوم به جبهه‌ها فرستادن و هنوز بعد از چندین سال برنگشتند. حتی یک مزار هم ندارند ... 

و شاید هم در خواب و یا عالم رویا فرزندشون روز مادر را تبریک گفته ...

مقدمه اول:
قبل از آنکه اینستاگرام مُد شود، بیان امکان دنبال کردن داشت ... و از وقتی که اینستاگرام در ایران رواج پیدا کرده است، اکثر فرهنگش را به فضا‌های دیگر هم برده است؛ مثلا همین فالو کردن که فضای بیان را هم به‌هم ریخته است. وبلاگ‌نویسان می‌فهمند چه می‌گویم. کافی است چرخی در نظرات وبلاگ‌ها بزنید، نظراتی که می‌گویند دنبالت کردم، دنبالم کن، توجه‌تان را به خود جلب می‌کند. و قس علی هذا دیگر فرهنگ‌ها اینستاگرامی.

مقدمه دوم:
آن زمانی که چالش درخواست ارتقا از بیان توسط آقای صفایی‌نژاد مطرح شد و تا حدی هم خوب استقبال شد، خیلی از پیشنهادات مربوط به بخش دنبال کنند‌گان بود. که خوب البته ظاهرا باید از بیان قطع امید کرد و همین که زنده است و همه‌ی خاطراتمان را پاک نکرده و با یک خدا‌حافظی حال‌مان را نگرفته باید تشکر کنیم.

مقدمه سوم:
بعضی خبرخوان‌ها هستند که امکانات جالبی دارند و تا حدی می‌توانند جایگزین این ویژگی دنبال کردن بشوند ولی در مجموع هر کدام نقص‌هایی دارند و هیچ‌کدام به صورت کامل انتظارات را برآورده نمی‌کنند و بعضی‌ها‌شان هم که چشم به جیب‌خالی ما دوخته بودند. یکی از خبرخوان‌هایی که نظرم را تا حدی جلب کرد https://www.inoreader.com/ بود که توی این پست یکی از وبلاگ‌نویسان بیان باهاش آشنا شدم ولی باز هم نتونستم جایگزین دنبال‌کننده‌های بیانش کنم.

مقدمه چهارم:
چند وقتی هست که همین خبرخوان اینوریدر نه تنها زبان عزیز فارسی را اضافه کرده و بلکه برای گوشی‌های هوشمند هم برنامه زده که به راحتی نمی‌توان کنارش گذاشت. در پستی دیگر تفاوت‌های اینوریدر با دنبال‌کنند‌گان بیان را می‌گم شاید شما هم مثل من تصمیم گرفتی به جای بیان از آن استفاده کنید.

 

نتیجه:
ببخشید که مقدمات طولانی شد و خسته‌تان کرد. نتیجه آن که اگر رشد نکنی و خودت را بالا نبری هر آن ممکن است که رها شوی. خدا ما را برای رشد کردن خلق کرده است. باید رشد کنیم. رشد در زمینه‌های مختلف.
در این فضای سرعتی که در جهان است حتی همین وبلاگ بیان که این‌قدر به آن دل بسته هستیم ممکن است روزی رها شود مگر نبود بلاگفا؟! پس اگر کسی به مدیران بیان دسترسی دارد بگوید که رها شدن‌شان نزدیک است.

بچه‌های محل ما با وجود سردی هوا هم دست از بازی توی کوچه برنمی‌دارن. کافیه از مدرسه بیان بیرون ناهار خورده و نخورده، دارن بازی می‌کنن تا آفتاب که غروب کرد و اذون که شد بعضیا‌شون به‌زور پدر و مادر و بعضیا به‌خاطر تاریکی هوا می‌رن خونه.

اصلا خسته نمی‌شن، از اول ظهر که شروع می‌کنن تا غروب صدای جیغ و دادشون میاد اکثرا هم فوتبال می‌زنن. نمی‌دونم این همه انرژی از کجاس! البته اینکه محله پایین شهر هستیم هم بی‌تاثیر نیست.

توی محله شما هم هنوز بچه‌ها توی کوچه بازی می‌کنن؟

 یا گرفتار تبلت و گوشی و ... شدن؟

تصور کنید که قرار است نماز یکی از فرماندهانِ ولی‌زمان‌تان را پشت سرِ ولی‌زمان بخوانید. چه کیفی دارد؟ آن هم فرمانده‌ای آسمانی که به دست شقی‌ترین دشمنان خدا در زمانه‌ی خودمان شهید شده است.

اصلا چیزی از این نماز و تشیع جنازه، نزدیک کننده‌تر به خدا می‌شناسید؟؟ مگر راه قرب به خدا را نمی‌خواهید؟
این بابی است که تازه باز شده و مراقب باشید بی‌توفیق نشوید. مخصوصا تهرانی‌ها که بهانه‌ی مسافت و فاصله را ندارند. و حتی خود ما که قم هستیم و نزدیک به تهران، به راحتی عذرمان پذیرفته نیست.

و البته باید به این نکته هم توجه داشت که ولی‌شناسانی که از راه دور‌تری به تهران می‌آیند و سختی‌های مسیر و هزینه‌ها را تحمل می‌کنند، به خدا مقرب‌تر هستند.


پی‌نوشت:
۱. دوستانی که در تشیع سردار شرکت می‌کنند، ما را هم دعا کنید!
۲. دوستان جامانده هم تمام سعی و تلاششان را بکنند، اگر باز هم نشد در نظرات این پست بگویید تا اگر توفیق بود فردا به صورت خاص نائب و دعا‌گوی شما هم باشم.


به خواست خدا #فردا خواهیم آمد؛

و با نیت تقرب الهی خواهیم آمد.


نکته‌ی اولی که در اینجا قولش را داده بودم، این بود که یکی از مطالبی که در پیوند‌های روزانه لینک شده بود را انتظار داشتم مورد لطف در خوری از جانب دوستان قرار بگیرد که برعکس اصلا هیچ کیلکی روی آن نشده بود!!
لذا متن آن را در زیر می‌آورم(البته با منبع)، شما بگویید که این انتظار من از شما مخاطبان عزیز بی‌جا بوده و اشتباه تشخیص داده ام یا نه ؟

 

منبع : einlam.blog.ir

 

اربعین گوشه‌ای از
نمایشگاه عظیم تمدن اسلامی است
روزی فرا می‌رسد
که در تمام شهرهای دنیا
مثل از نجف تا کربلا
عشق، برادری، مهربانی،
ایثار و کرامت موج بزند
آن روز نزدیک است
باید اربعین را هر روز
زندگی کنیم

حسین جان!  در این دهه توفیق نداشتم از تو بنویسم.

هرچند قصد و نیتش را داشتم امّا من روسیاه‌تر از آن بودم که توفیق از تو نوشتن را پیدا کنم!

امّا آقا جان در این شب عاشورا ما را بخر؛ اشک چشم به ما بده، شور و شعور حسینی به ما بده، تا بتوانیم امشب خوب عزاداری کنیم.

 

 

در عاشورا به خاطر مصائب، قلب نازنین امام زمان ارواحنافداه در فشار است.

صدقه برای سلامتی ایشان فراموش نشود.

التماس دعا

باز هم خدا را شکر که این سرویس وبلاگ‌دهی بیان، مثل خیلی از سرویس‌ها یک باره قطع نشده و بدون خواندن آهنگ خداحافظی، نرفته است. خداییش دمشون گرم.

تا مدتی هم رشد خوبی هم در زمینه خدمات‌رساتی و هم زمینه جذب کاربر داشت؛ امّا از زمانی که گوشی‌های هوشمند فراگیر شد و به تبع آن شبکه‌های اجتماعی، در هر دو زمینه رکود چشم گیری پیدا کرد تا حدی که برای عید امسال وبلاگ‌های برتر سال قبل را معرفی نکردند. آدم احساس می‌کند تعطیل کرده‌اند و رفته‌اند و کسی در شرکت نیست، فقط سیستم‌ها را خاموش نکردند!


وقتی پست آقای صفایی‌نژاد در مورد پویش درخواست از «بیان» برای توسعه خدمات «بلاگ» را  خواندم آنچنان ترقیب نشدم که در آن شرکت کنم، راستش را بخواهید احساس می‌کنم آنچنان موثر نیست! ولی دوستان امیدوار هستند و من هم خیلی خوشحال می‌شوم که امیدشان ناامید نشود.

ولی وقتی حسن آقا من رو دعوت به این چالش کرد، از آن‌جایی که عادت ندارم به این راحتی‌ها محبت‌ها را رد کنم، مخصوصا اگر در عنوان دعوت باشد؛ تصمیم گرفتم در پویش شرکت کنم. به امید آنکه موثر واقع بشود.


از مجموعه بیان در راستای توسعه خدمات وبلاگ، درخواست‌های خود را به شرح زیر مطرح می‌کنم:

۱. امکان پاسخ دادن به نظرات کاربران توسط بازدید کنندگان تا چند پاسخ

۲. امکان لایک کردن نظرات

۳. امکان تهیه نسخه پشتیبان

۴. امکان پیوست مطالب مرتبط بر اساس برچسب ها و انتخاب توسط نویسنده

۵. قابلیت اشتراک گذاری مطالب در شبکه‌های اجتماعی و پیامرسان‌ها

۶. ابزار نظر سنجی؛ هم به صورت باکس جداگانه و هم درون پست‌ها

۷. امکان جابجایی جعبه‌ها و باکس‌های کنار وبلاگ برای کسانی که آشنایی با کد نویسی ندارند

۸. رفع مشکل نظر دادن در وبلاگ های که دامنه اختصاصی دارند (برای نظر دادن باید مجددا وارد بیان شد که جدا از اتلاف حجم و زمان، احتمالا باعث کاهش مشارکت در نظردهی می شود)

۹. رفع مشکل لینک دهی به متن نظر (ابزار دادن لینک به بخشی از نظر وجود دارد ، اما کار نمی کند)

۱۰. اعلام حضور مخاطبان که بدونیم کیا هستن کیا فقط دنبال می کنن

۱۱. مشخص باشه کیا رای مثبت و کیا رای منفی میدن


از تمام دوستانی که محبت می‌کنند و از خوانندگان این وبلاگ هستند دعوت می‌شود که در این چالش شرکت کنند،‌شاید با زیاد شدن کمیت، امید در تاثیر گذاری باشد. حتی اگر درخواست تکراری هم دارید باز هم تکرار کنید، در تاثیر گذاری موثر است!

و از آنجایی که به قول حسن‌ آقا این دعوت خصوصی حس خوبی ایجاد می‌کند و من همین حس را تجربه کردم، از دوستان زیر دعوت می‌کنم تا علاوه بر ایجاد حس خوب، شور شرکت در پویش زیاد شود :

سربازعقل - حاج مهدی - سید جواد - طلبه‌ی اُمنفی - جناب منزوی - رئوف - مهرجان (یک معلم) 

و همچنین صاحبان وبلاگ‌های :

خورشید شب - بلاگی از آن خود - خاطرات زندگی یک نویسنده - دارالمجانین

بعضی‌ها خوش‌حال و بعضی‌ها هم ناراحت؛ بعضی در فکر تمام شدن مهمانی‌اند و بعضی دیگر چشم دوخته به عید آمده.

سال قبل را می‌دانستم که از افراد گروه اول بودم، از دو پستی که یکسال پیش در همین حوالی نگاشتم می‌گویم و البته آن حال خوشی که در آن مهمانی مبارک سال قبل چشیدم را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. آن دو پست یکی شام غریبان اذان بود و دیگری خداحافظ ای عزیزتر از جانم .

امّا امسال ... نمی‌دانم در کدام دسته می‌گنجم! حال تشویش‌ناکی دارم و پریشان. 


پی‌نوشت:
۱. رفیق عزیز که استاد ارجمندم می‌باشد؛ می‌گفت : گاهی پریشانی ها مهمان های ناخوانده ای هستند که باید قدومشان را گرامی داشت.

۲. عیدتون خیلی خیلی مبارک!!

۳. دوری از وبلاگ چقدر سخت بود؛ هرچند دزدکی کارکی می‌کردیم!
این چند روز شروع کردم به پر کردن سر رسید، مثل قبل که از بین دفتر‌‌های مدرسه‌، قشنگ‌ترش را با نوشته‌هایی پر می‌کردم که هیچ ربطی به مدرسه و درس نداشت. و این یکی از علل کم رنگ بودنم در وبلاگ است، درکنار ذهن مشغولی و درگیری و حیرانی فکری که عجیب زندگی‌ام را مختل کرده، چه برسد به زیست مجازی. شاید بتوان گفت مسبب اصلی این دوری از نوشتن با کیبورد، همین حیرانی اخیرم باشد، چرا که هم او مرا به نوشتن در سررسید واداشت. والبته به نوشتن با خودکار عادت کردم و اینکه راحت‌ بدون استرس چه کسی می‌خواند و چه فکر می‌کند، هر آنچه دلم خواست می‌نویسم، بدون آن که احساس گناه کنم به خاطر اتلاف وقت خوانندگان با کلمات و افکار سردرگم و پریشانم. و از هنگامی که آشنایان فضای واقعی اینجا را می‌خوانند، نوشتن برایم سخت شده.

و البته در نظر دارم یادداشت‌های سررسیدم را با بازنویسی در اینجا بیاورم.
تا ببینیم چی پیش میاد!


به نظرتون این پریشانی دم عیدی را چه کنم؟

برای مدتی بین ۳ تا ۴ ماه نیستم!!!! نه اینکه باشم و پست نذارم؛ هیهات ...


در این مدت ارتباط با فضای مجازی بسیار کم می‌شود، در حد قطع شدن و بریدن ... اگه خدا بخواد بعد از این مدت برمی‌گردم و دوباره تمام پست‌های‌تان را می‌خوانم ... و البته که مجبورتان می‌کنم پست‌هایم را بخوانید!


به امید دیدار مجدد به شرط حیات

و اگر عمری باقی نماند، حلال کنید!



+ بعدا نوشت پس از کلنجار‌های فراوان :

راستش اصلا نتوانستم دوری از وبلاگ را تحمل کنم، به نحوی معتاد شده‌ام ... این چند صباح گاهی سر می‌زدم و می‌گفتم بگذار سه چهار ماه که حرفش را زدی عمل کنی ... حتی عضو اینستاگرام شدم ولی باز هم دلم اینجا بود! خلاصه انگار ما را برای این‌جا ساخته‌اند.

با خودم قرار گذاشته‌ام که با مدیریت زمان و برنامه‌ریزی مشکل کم‌بود وقت را جبران کنم :)

شازده‌ کوچولو کجایی که دلم هوای اخترک تو را کرده؛ تا با جابه‌جا کردن صندلی‌ام چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کنم.

خودت میدانی که وقتی دلت گرفته باشد چقدر تماشای غروب لذت بخش می‌شود؟!


دلم یک عمر زندگی در اخترک تو را می‌خواهد؛ که تنها من باشم و تو و گلت ... قول می‌دهم جای زیادی نگیرم!

بهت صدمه میزنِ ..... بعد یه جوری رفتار می‌کنه انگار تو بهش صدمه زدی!!!

وقتی در هوای سرد اولین روز‌های زمستان مرکب عزیز را به سختی روشن می‌کنی و خوش‌حال از این‌که روشنش کردی، دو دستت را به نشان خوش‌حالی و برای گرم شدن بهم می‌کشی؛ مثل وقتی که غذایی خوش مزه درون سفره در انتظارت نشسته.

حال هر روز صبح من تقریبا همین‌گونه است؛ البته امروز کمی دیر‌تر از صبح علی الطلوع از خانه بیرون زدم، ولی هنوز هم هوا سرد بود، لذا این حرکت هر روزه تکرار شد.

به ره افتادم و طبق عادت رادیو را روشن کردم تا با صدای آن کمی فضای ماشین گرم شود و بتوان رانندگی کرد، و این عادت هر روز من است، و تقریبا برنامه‌های رادیو را می‌دانستم.

امّا امروز متفاوت بود؛ نه تنها با رادیو گرم نشدم که هیچ سردی بر جانم نشست که تا الآن که دارم این پست را می‌نویسم دلم به هیچ کاری نمی رود! وقتی صدای گوش خراش ایجاد شدن سوراخی در اسلام گوشت را خراش می‌دهد، مثل وقتی که با متّه روی کاشی سوراخ ایجادکنی، دیده‌ای چه صدایی دارد؟ فرض کن اول صبح باشد و تو این صدا را در حالی که صبحانه نخورده از خانه بیرون زده باشی، بشنوی.

البته جنس این حفره و سوراخ، به نحوی است که با هیچ چیز پر نمی‌شود! هیچ چیز. شاید بتوان گفت کمی شبیه سوراخ‌هایی است که از روی عشق ایجاد می‌شود، نمیدانم شاید هم نه!  ولی به هر حال بایدبا این حفره عادت کرد که پرشدنی نیست!

بله روایت نبی اکرم صلی الله علیه و آله را می‌گویم : که وقتی عالمی فوت کند، حفره‌ای در اسلام ایجاد می‌شود که هیچ چیز نمی‌تواند آن را پرکند.

وقتی رادیو فوت آیت الله هاشمی شاهرودی را اعلام کرد، بدنم در آن سرما یخ زد، نه به خاطر سردی زمستان؛ بلکه به خاطر آن حفره!

ارادت قلبی ویژه‌ای به ایشان داشتم؛ هرچند نه‌تنها از نزدیک بلکه در تصویر هم خیلی کم او را دیده بودم؛ و شاید این دوست داشتن و ارادت به خاطر استاد ایشان، شهید صدر بود، ولی به هرحال ارادت داشتم و فوت ایشان ناراحتم کرد!

قبلا گفته بودم که مهاجرتی در زندگی‌ام رقم خورده است؟ حال امّا تقریبا بعد از گذشت چند ماه با این شهر جدید اخت گرفته‌ام و هنگامی که از آن دور می‌شویم و برای دیدار خانواده به زادگاه خویش بازمی‌گردیم، برای این شهر نازنین دلتنگ می‌شوم و آرزوی تمام شدن سفر را می‌کنم!

چرا بوی کربلا گرفته؟ 
چون در این ایّام در اطراف حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، موکب‌های برپا شده است که زحمت همه‌ی آن‌های دوستان و برادران عزیز عراقی قبول کرده‌اند و مانند ایّام اربعین حسینی از زوار حضرت معصومه پذیرایی می‌کنند ... وقتی در صف نذری می‌ایستی حس‌ و حال عجیبی پیدا می‌کنی ... عجیب!  برای من که خیلی خوشایند و خاطر انگیز است، مخصوصا برای من بی‌توفیق که امسال اربعین نتوانستم به زیارت بروم. خیلی دلم تنگ غذای عراقی شده بود!  تنگ جمله‌ی حلبِ الزوار !
و با آن مداحی‌هایی که هر موکب پخش می‌کند حس پیاده روی بر تو غالب می‌شود و دلت می‌خواهد حرم تا حرمی را پیاده بروی؛ اینجا هم حرم تا حرم داریم؛ جمکران را می‌گویم. و مخصوصا چای‌های عراقی که آدمی را سر مست می‌کند، آنقدر انرژی می‌دهد که حرم تا جمکران را پیاده بروی و برگردی دو باره یک چای بنوشی.

خلاصه اینکه جای همه‌ شما دوستان خالی است؛ اینجا حسی زیبا در جریان است که من قبلا نمی‌دانستم و تجربه‌اش نکرده بودم؛ اینکه در غیر از اربعین و کربلا هم حس اربعین و کربلا برایت زنده شود. امیدوارم روزی‌تان شود.

در دایره بی سببی نقطه محویم
هرگز خبر از عالم اسباب نداریم

مدتی است که صفحه‌ای از زندگی‌ام در حال ورق خوردن است، و آنقدر سریع که من فقط توانستم بنشینم و به آن بنگرم ... بی‌اختیاری و جبر را در این مدت خیلی حس کردم، شاید هم بی‌رحمی باشد که بگویم جبر ... این‌ها از رحمت‌های واسعه خدای مهربان است که وقتی برگی جدید از زندگی‌ام را رقم زد این همه نگاه مهربانانه به من بی‌چاره داشت؛ خودم هم این همه را باور نمی‌کردم، گاهی با خودم می‌گفتم که هنوز خواب هستم... و شاید این سرعت بوده که این چنین آشفتگی ایجاد کرده است و سردرگمی و حیرت.

شاید خیلی از اتفاقاتی که امسال برایم رخ داده است را منتظر وقوع‌شان بودم، البته نه در امسال، بلکه سال آینده ولی خوب امسال شد، من نمی‌فهمم که بد شد یا خوب ... ولی می‌دانم که لارطب و لایابس  ... و می‌دانم که از او جز خیر نمی‌رسد اما ...
       
                                   اما از شرّ‌های خودم اطمینان ندارم!!

مخلص کلام اینکه؛ در ظرف چند روز، کمتر از یک هفته تصمیم گرفتیم به مهاجرت و خانه‌ای در استانی دیگر اجاره کردیم و اسباب کشی هم کردم و مستقر شدیم ... همه به صورت ناگهانی؛ 


فعلا از آن شهر عزیز نمی‌گویم! 
تا پست‌های آینده در خماری بمانید :)


ای شهید تو شهادت را در دل‌های ما زنده کردی ... همانگونه که دوست داشتی، خونت جریان‌ساز شد. شهادت تو چراغی شد برای روشن کردن مسیر .

بعد از تو عشق به شهادتم مضاعف شد و عشق به اردوهای جهادی! تو چه کردی با جانم که هرگاه نیاز به آرام شدن دارم، خودم را در کنار مزار تو می‌بینم ... و چه آرامشی دارد حرم امن کنار مزارت... و چه لذتی دارد بوسیدن قبرت  ... و چه عطری به مغزم می‌رساند بوییدن سنگ قبر معطرت !


تو که شهید شدی برای ما هم دعا کن که شهید بشویم، وگرنه به قول استاد و معلم و شهید اهل قلم سید مرتضی آوینی، اگر شهید نشویم، میمیریم ... ای که دستت می‌رسد کاری بکن.


+ سلام آجی خوبی؟ خوشی؟ چی‌کار می‌کنی؟
ـ سلام آجی جون تو خوبی؟‌ کجایی دیگه به ما محل نمی‌ذاری؟ تو دیگه چرا با واحد، مگه ماشین ندارید؟
+ خوب فرهنگ وسایل عمومی که داریم!
- آجی مامانت چه‌طوره؟ حالش بهتر شده؟
+ آره خوب شده یه دعا نویس پیدا کرده، خوب خوبش کرده، تازه آجی جون نمی‌دونی چقدر این دعا نویسه خوبه؟!!
ـ چرا ؟؟ چی‌کار کرده؟
+ می‌دیدی این پیمان اصلا حرف گوش نمی‌داد؟
ـ خوب؟
+ یه دعا نوشت که پیمان حرف من رو که گوش می‌ده هیچ، قبل هر کاری اول از من اجازه می‌گیره!
ـ جدی؟ منظورت پیمان شوهرت هست دیگه؟ اون که اصلا ...  
+ آره واقعا آجی، یه دعا آسون بود، گفت کاغذ‌ها رو که دعا توش نوشته توی آب بمالید، بعد آب را به یه خر نر بدید، و شاش خره رو بدید به شوهرتنون، ما هم وقتی این‌کار‌ها رو کردیم، این پیمان شده مثل خر، اینقد حرف گوش می‌ده
ـ آجی پس لازم شد، آدرس این دعانوسه رو به من بدی !
+ اون که حتما، اصلا این دعانویس می‌تونه مشکلت رو حل کنه!
ـ آجی خر نر حالا از کجا بیارم؟
+ نگران نباش، اونش با من، مامانم سراغ داره!
ـ وای چه خوب آجی!
 
من دیگه نتونستم ادامه مکالمات‌شان را بشنوم و اتوبوس به ایستگاه رسید و من باید پیاده می‌شدم.


پی‌نوشت :
راوی جریان خاله‌ام بود که در اتوبوس واحد شنیده‌ بود، و برای خنده ما بازگو می‌کرد.


یکی از نوه‌های پدر بزرگم، خود مادربزرگ است!

 به این می‌گن گوش به فرمان بودن ... کاش مسئولین هم کمی نسبت به فرمایشات و منویات حضرت آقا داشتند.


عید نوروز امسال، چون عید اول نوهِ نوهِ پدربزرگ بود، به او عیدی داد؛ چرا این عیدی مهم است؟ چون پدربزرگ گرامی تا به آن سال به احدی عیدی نداده بود. (تا آنجایی که ما نوه‌ها می‌دانیم.)


آخرین فرزند پدربزرگم امسال چهارده ساله می‌شود!

این‌چنین خانوانده پیچیده‌ای داریم .



در سال‌های نه‌چندان دور، حدود سال ۸۰ که وبلاگ‌نویسی در ایران آهسته آهسته شروع به جا باز کردن می‌کرد، هیچ کس حتی خودش هم باورش نمی‌شد که با این استقبال در ایران روبه‌رو شود.

البته ما ایرانی‌ها هم حق داریم؛ از گذشته اهل هنر و قلم بوده‌ایم. شما کافیست تنها در ذهن خود مروری بر نام شاعران عزیزمان داشته باشید.


خوب آن وقت‌ها، یعنی سال ۸۰، من هنوز کامپوتر هم نداشتم، چه برسد به وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌داری!

ولی خوب سال ۸۶ دیگر تاب نیاوردم و به جمع وبلاگی‌ها پیوستم.  دقیق یادم نیست که کدام سرویس بود ولی اگر اشتباه نکنم با میهن بلاگ شروع کردم، و در ادامه اکثر سرویس‌ها را تحربه کردم ولی در نهایت بیشترین نوشتن را در بلاگفا داشتم، هرچند خیلی قِر سر آدم می‌آمد ولی خوب آن زمان‌ها که بیان عزیز نبود!

در همان ابتدا که بیان راه افتاده بود طالب وصلش شدم و وصول هم حاصل شد؛

همان زمانی که برای عضویت باید یکی دعوت‌نامه به ایمیلت می‌فرستاند و به راحتی عضو نمی‌پذیرفت فکر کنم سال ۹۱ بود، (کسی آن زمان را که عضویت در بیان با دعوت‌نامه بود را در خاطر دارد؟؟


خلاصه به خاطر مسائلی که در سال ۹۲ در مسیر زندگی‌ام به وجود آمد و تغییر و تحولی به وجود آورد که خودم هم آن تصور را نداشتم به مدت یکـ سال و اندی از وبلاگ‌نویسی و حتی فضای مجازی به دور بودم اما از روی قاعده‌ی :

«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ☆☆☆ باز جوید روزگار وصل خویش»

دوباره به بیان برگشتم و در همین بیان نزدیک به ۶ وبلاگ داشتم؛ یکی را خدا‌حافظی کردم، یکی را حذف، دیگری را رها و ...


اما این یکی را نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم ولد خلف و چموش من است که دلم نمی‌آید رهایش کنم و دوست‌دارم تربیتش کنم تا باعث افتخار پدرش شود.

نامش، آدرسش، مطالبش را چند بار تغییر دادم، قالب  و دکاراسیون که جای خود دارد. حالا هم به قول اخواث ثالث عزیز می‌گویم: عاقل‌تر از آنم که دیوانه نباشم و رهایش کنم.

بله می‌خواهم به صورت جدی‌تر دیوانگی‌ام را در این وبلاگ با شما به اشتراک بگذارم.

.................................................................

پی‌نوشت: قسمت دنبال‌کنندگان را کمی گرد گیری کردم و با دوبار الک کردن حدود ۳۰۰ وبلاگ را به ۸۰ وبلاگ رساندم و امیدوارم که کسانی که از سوراخ الک نگذشتند به دل نگیرند؛ دلم نمی‌خواست دنبال کنم و نخوانم.



خداحافظ ای همه قرار 

خداحافظ ای همنشین ۳۰ شب پیش


من مانده‌ام مهجور از تو 

           در مانده‌ام و رنجور 

                بی‌چاره‌شدم از رفتنت

                  گویی که ز دوریت قرار است؛ 

                               نیشی در استخانم رود ...


اما نه تو نرفتی .... 

این من بودم که بعد از این ۳۰ شب رفاقتت و محبتت در حق من،  تو را ترک کردم و دیشب وقتی صدایم می‌زدی تنها پهلو عوض کردم ... 

و ای کاش کوفتم می‌شد این خواب تا این درد صبح را نداشته باشم... همه، صبح عید خوش‌حال هستند و اما من چی؟؟

به خاطر ناراحت کردنت بی‌چاره شدم ... 

هرچند می‌دانم که تو ناز آن‌چنانی نداری و دوباره خودت مرا می‌خوانی ... 

اما من به این‌ها راضی نمی‌شوم دلم می‌خواست بعد از این ۳۰ سحر انس با تو تنها با یک بار صدا زدن،  لبیکت را بگویم ... 

پیراهن سفید پوشیدن این را هم دارد ... لکه که بردارد حتی اگر کامل هم پاکش کنی دیگر خراب شده ...


۳۰ شبانه‌روز همه با دقت تمام حواس‌شان به تو بود؛ که قرار است ساعت چند بیایی ... اما از امروز کسی دیگر نمی‌داند تو چه ساعتی قرار است بانگ سر بدهی و عبد را به سوی مولا بخوانی و شاید اصلا دیگر برای‌شان چندان مهم نیست!!

شاید هم آن ۳۰ شبانه‌روز تنها به خاطر فرصت غذا خوردن بود که با تو رفاقت داشتم و این روز‌ها دیگر رهایت کردم ...

خداحافظ ای اذان

.......................................................................

پی‌نوشت شعری از سعدی :

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود ☆☆☆ وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او ☆☆☆ گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود


پی‌نوشت دوم: الهام گرفته از پست مهرجان

«سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست که باید هرچه زودتر نقشه‌هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می‌کرد.و حالا وقتش بود، چون شب‌ها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمی‌توانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشه‌اش کرد.

نقشه‌ی ساده‌ای بود، در یک رستوان سطح بالا شام می‌خورد، سپس به آن‌ها می‌گفت که پول ندارد و آن‌ها پلیس را خبر می‌کردند. ساده و راحت بدون هیچ دردسری. با این فکر نیمکتش را رها کرد، آهسته به راه افتاد.

چیزی نگذشت که به یک رستوان در برادوی رسید. آه! خیلی عالی بود. خیابان ششم دید، جلوی ویترین مغازه ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت؛ همه چیز تمیز و براق بود. فقط می‌بایست یک میز در رستوان پیدا کند و بنشیند. آن وقت همه چیز روبه راه بود. چون وقتی می نشست مردم تنها می‌توانستند، کت و پیراهنش را ببینند که خیلی کهنه نبودند؛ هیچ کس شلوارش را نمی‌دید. راجع به سفارش غذا فکر کرد. خیلی گران نه؛ اما باید خوب باشد. اما وقتی که سوپی وارد رستوان شد، گارسون شلوار کثیف و کهنه و کفش‌های افتضاح او را دید. دست‌هایی قوی یقه‌ی او را گرفت و به او کمک کرد که دوباره خودش را در خیابان ببیند! حالا مجبور بود که نقشه‌ی دیگری بکشد. از برادوی گذشت و همه می‌توانستند او را ببینند. آرام و با دقت سنگی را برداشت و به طرف شیشه پرت کرد. شیشه با صدای بلندی شکست. مردم به آن طرف دویدند. سوپی خوشحال بود چون مقابلش یک پلیس ایستاده بود. سوپی حرکت نکرد. در حالی که دست‌هایش در جیبش بود، ایستاد و لبخند می‌زد. با خود اندیشید: «به زودی در زندان خواهم بود.» پلیس به طرفش آمد و پرسید «کی این کارو کرد؟» سوپی گفت: «من بودم.» اما پلیس می‌دانست کسانی که چنین کاری می‌کنند، نمی‌ایستند که با پلیس صحبت کنند، بلکه پا به فرار می‌گذارند. درست در همین موقع پلیس، مرد دیگری را دید که در حال دویدن بود تا به اتوبوس برسد. بنابراین پلیس به تعقیب او پرداخت. سوپی لحظه‌ای این صحنه را تماشا کرد. سپس راهش را کشید و رفت؛ بازهم بدشانسی. دیگر داشت عصبانی می‌شد. اما آن طرف خیابان رستوران کوچکی دید. با خودش فکر کرد: «عالیه!» و وارد شد.

این بار هیچ‌کس متوجه شلوار و کفش‌هایش نشد. شام خوشمزه‌ای بود بعد از شام به گارسون نگاهی کرد و با لبخند گفت: «می‌دانید، من هیچ پولی ندارم پلیس را خبر کنید. زود باشید چون خیلی خسته‌ام.»

گارسن جواب داد: «پلیس بی پلیس. هی، جو!»

پیشخدمت دیگری به کمک او شتاقت و با هم سوپی را به داخل خیابان سرد پرت کردند. سوپی نقش زمین شد. با سختی از جا برخاست، عصبانی بود با زندان گرم و نرمش هنوز خیلی فاصله داشت؛ واقعاً ناراحت بود. دوباره به راه افتاد. یک زن زیبای جوان مقابل ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. کمی آن طرف‌تر هم یک پلیس قرار داشت. سوپی به زن جوان نزدیک شد؛ دید که پلیس او را می‌پاید. با لبخند از زن دعوت کرد که او را همراهی کند. زن قدری فاصله گرفت و با دقت بیشتری شروع به تماشای ویترین مغازه کرد. سوپی نگاهی به پلیس انداخت. سپس دوباره شروع به صحبت با زن کرد. زن می‌توانست در عرض یک دقیقه پلیس را خبر کند. سوپی درهای زندان را مجسم کرد، اما ناگهان زن بازوی او را گرفت و با خوشحالی گفت: «بسیار خوب به شرط یک گیلاس مشروب، تا پلیس متوجه نشده راه بیفت.» و سوپی بیچاره با زن جوان که هنوز بازویش را گرفته بود به راه افتاد.

سر پیچ بعدی از دست زن پا به فرار گذاشت. به وحشت افتاده بود، با خود اندیشید: «با این وضع هرگز به زندان نخواهم افتاد.» آهسته به راه افتاد و به خیابانی رسید که تئاترهای زیادی درآن بود. آدم‌های زیادی آن جا بودند، آدم‌های پولدار با لباس‌های گران‌بها. سوپی می‌بایست کاری کند تا به زندان برود. نمی‌خواست حتی یک شب دیگر روی نیمکت میدان مَدیسون سرکند. کلافه شده بود. ناگهان چشمش به یک پلیس افتاد. شروع کرد به آواز خواندن، فریاد زدن و سر و صدا کردن. این بار باید نقشه‌اش کارگر می‌افتاد؛ اما پلیس پشتش را به او کرد و به مردی که نزدیکش ایستاده بود گفت: «زیادی خورده، اما خطرناک نیست؛ بذار به حال خودش باشه.» اما درست در همین وقت چشم سوپی داخل مغازه به مردی افتاد که چتر گران‌بهایی داشت. مرد چتر را در کنار در گذاشت و سیگاری بیرون آورد. سوپی وارد مغازه شد، چتر را برداشت و آهسته بیرون آمد. مرد به سرعت دنبالش آمد. و گفت: «چتر مال منه.» سوپی جواب داد: «راستی؟ پس چرا پلیس را خبر نمی‌کنی؟ زود باش پلیس آن جاست.» صاحب چتر با ناراحتی گفت: «اشتباه از من است. امروز صبح آن را از یک رستوران برداشتم. خوب اگر مال شماست معذرت می‌خواهم.» سوپی گفت: «البته که مال منه.» پلیس متوجه آن‌ها شد. صاحب چتر به سرعت دور شد و پلیس هم به کمک دختر جوانی رفت که می‌خواست از خیابان رد شود. حالا دیگر سوپی واقعاً عصبانی بود. چتر را دور انداخت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پلیس‌ها. درست حالا که او می‌خواست به زندان بیفتد، آن‌ها نمی‌خواستند او را به آن‌جا بفرستند. دیگر عقلش به جایی نمی‌رسید به طرف میدان مَدیسون و خانه‌اش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

***

او با خود اندیشید که راه حل همین است، پیدایش کردم، کسی از خراب کاری در کلیسا نمی‌گذرد.
آهسته وارد کلیسا شد، و در تالار ورودی کفش‌های کهنه‌اش را از پای خسته و درمانده‌اش در آورد تا صدای آن توجه کسی را جلب نکند و آرام، آرام شروع به حرکت کرد. به یک باره یادش آمد که اصلا آمده است که دستگیر شود و از جای خواب گرم زندان بی‌بهره نماند، برای همین تغیر حالت داد و با خیال راحت همراه با خواندن آوازی آرام، به راه‌ش ادامه داد که راهب در روبرو سوپی را بازکرد و به او خوش‌امد گفت.
سوپی بدون مقدمه گفت : اومدم برا دزدی، نمی‌خوای پلیس رو خبر کنی؟
راهب با روی خوش گفت: عزیزم این‌جا که چیزی نداره، به پول نیاز داری؟
سوپی کمی بهم ریخت و گفت: اصلا میخوام اینجا رو بهم بریزم.
راهب با رویی خوش‌تر گفت: بیا بنشین تا با هم حرف بزنیم، فکر کنم از مشکلی رنج می‌بری!

سوپی دیگر عصبانی شده بود، گفت : می‌خوام تو رو بکشم! راهب وحشت زده فرار کرد و سوپی به دنبالش می‌دوید، لباس بلند راهب نمی‌گذاشت خوب بدود، سوپی با وجود آن که رمقی نداشت او را در کنجی گیر آورد، دیگر اختیارش در دست خودش نبود با دستانش آنقدر گلوی راهب را فشار داد که رنگ صورت‌ش سیاه شد و و دیگر دست و پا نمی‌زد. راهب که مُرد سوپی متوجه کار خود شد، همان جا روی زمین نشست.
در حالی که خود را سرزنش میکرد می‌گفت: ارزشش رو داشت که به خاطر جای خواب، قاتل بشی؟؟
که ناگهان پلیس را بالای سر خود دید، پلیس گفت: فک نمی‌کردم اینقدر خورده باشی که دست به قتل بزنی. وقتی رفتی پای چوب‌دار مستی از کلت می‌پره ...

و سوپی در رویای خود خوش‌حال بود که حداقل امشب را جای خواب دارد ...
وشاید شب‌های بعد از اعدام

########

+نوشته شده برای سخن‌سرا