دیدید عدهای عشق موتور هستند؟ یا عشق ماشین؟ بعضی هم عشق کفتر و پرنده هستند. عدهای دیگر هم هستند که عشق کتاب هستند! من هم یک عشق کتاب بودم. نمی توانستم از کتاب دل بکنم و کتابفروشی جایی بود که هیچگاه از آن خسته نمیشدم و همیشه به زور از آنجا بیرون میآمدم. بوی کاغذ نو دیوانهام میکرد. اما روزگار است دیگر این گذر زمان حرارتها را میخواباند. جمله معروف «گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره» برای من هم صادق بود؛ روزگار و زندگی کاری کرده است که دیگر کتابفروشیها را هم نمی شناسم ... قبلا کتابفروشیها من را می شناختند! بیشتر کتابهایم خانه پدری است و چند جعبه کتاب هم در انباری خانه پدر است. در خانهی خودمان تنها یک کتابخانه کوچک باقی مانده است که حاوی کتاب هایی است که نمی توانستم از خود دور کنم. البته رشد صنعت کتاب الکترونیک در این فاصله بین من و کتاب های کاغذی بی تاثیر نبود ولی عامل اصلی همان جمله معروف است که گفتم. همین کتابخانه کوچک هم هنگام اسباب کشی دردسر ایجاد می کند؛ جابجا کردن ۶ یا ۷ کارتون موزی پرکتاب سخت است و مخصوصا اگر پای پله در میان باشد تحمل این سنگینی خیلی سخت میشود. تازه چیدنش به کنار. از همهی این ها بدتر وقتی میبینی در این اسبابکشیها کتابهای عزیز آسیب میبیند غمی تو را فرا میگیرد که دیگر به راحتی دلت نمیآید در این اوضاع و شرایط کتاب بخری و ترجیح میدهی پاتوقت به جای کتابفروشیها کتابخانه ها باشد؛ البته اگر کرونا بگذارد کتابخانه ها باز باشند.
به خاطر درگیر شدن با کرونا نتوانستم بعد از اسبابکشی کتابخانهام را بچینم؛ دیشب فرصتی برای این کار یافتم و خوب کتاببازهایش میدانند که هنگام چیدن کتاب چقدر خاطره با هر کتاب مرور میشود و آدم دلش نمی خواهد که این کار چیدن تمام شود. در حین چیدن کتابها چشمم به سررسیدهایی افتاد که در طی این چند سال پر کرده بودم و ناخواسته شروع به ورق زدنشان کردم؛ اولین سررسید مربوط به سال ۹۲ بود تقریبا ۷ سال پیش. مجموعا ۸ سررسید بود که اکثر صفحات آن ها سیاه شده بودند. در این جابجایی ها و اسبابکشیها، این سررسیدها هم از تلفات به دور نبودند و آسیب دیده بودند. کمی مطالبش را خواندم و دلم نیامد که بعضی از مطالب آن سررسیدها را برایتان نقل نکنم. مخصوصا که ممکن است چند سال آینده به کلی نابود شوند؛ پس برای ماندگاری مطالب هم که شده است از این به بعد بعضی از مطالب سررسیدهایم را با کلید واژه از سررسیدها اینجا پست میکنم.