اگر گلستان یازدهم را خوانده باشید بدانید که این هم یک عاشقانهی آرام است.
به همان سبک منتهی امروزیتر بخصوص که در مورد شهدای مدافع حرم هستش. با این کتاب احساس همزاد پنداری خواهید کرد، چراکه در همین حوالی خودمان رخ داده است، نه دور دستها و واقعیت است نه افسانههای خیالی!
اگه خودتون هم نمیخواید بخونید به همسرتون هدیه بدید!
فلسفه و دین و هنر هرجا باشند، آنجا درد هم هست. کسی که درد ندارد ممکن است به شغل فلسفه و دین و هنر مشغول باشد اما شغل فلسفه را با درد فلسفه اشتباه نکنیم. میتوان شاغل شغل فلسفه بود و یک عمر فلسفه خواند و فلسفه گفت و با فلسفه هیچ نسبتی نداشت.
از لابهلای کتاب فلسفه معاصر ایران صفحه ۱۴۷ به قلم رضا داوری اردکانی
.............................................
پینوشت: لزوما همهی شاغلان به دین و نان خوران از دین را نباید دردمندان دین بدانیم و برعکس؛ یعنی این دو دسته را با یک جوب نرانیم!
بعضیها با کم لطفی نسبت به این کتاب جفا کردند؛ به دور از انصاف است که در مورد این کتاب بگویی برای رنگ و لعاب دادن به داستانش جریان عاشقانهای به آن افزوده است و این کتاب را با سریالهای تلویزیونی مقایسه کنی!
باید گفت جذابیت قلم نویسنده آن به قدری است که این کتاب شما را با خود میکشد و به راحتی کتاب را زمین نخواهید گذاشت. هنر نویسنده در خلق صحنههای غیر قابل پیش بینی خود را نشان میدهد ... که تو اصلا توقع این اتفاق را نداشتی، ولی این اتفاق با رابطهای منطقی رخ میدهد و هیجان تو را زیاد میکند.
این داستان به سبک داستان اصیل وسنتی خودمان است؛ یعنی فرا زمان و فرامکان است و گرفتار داستانسرایی به سبک غربی نشده است که همه نتوانند آن را لمس کنند و خود را در جریان داستان احساس نکنند، هرچند این داستان در شهر بصر و در قرن ۹ یا ۸ سپری میشود، ولی به نحوی بیان شده است که شما خود را در آن احساس میکنید و ملال آور نیست، به خلاف برخی از رمانهای مشهور که اگر تهرانی نباشی اصلا نمیتوانی با آن پیوند برقرار کنی.
تیزر سینمایی این کتاب ساخته شده است که اگر هنوز راضی نشدهاید به خواندنش این فیلم را ببینید و بعد تصمیم بگیرید!
گزیده کتاب :
«پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
• طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
• قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
• از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.»