فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

کفر متحرک به اسلام می‌رسد، ولی اسلام راکد، پدربزرگِ کفر است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند، رکودِشان آن‌ها را به کفر پیوند زد.
┄┅•••✧؛❁؛✧•••┅┄

☆ مراقب باشید وقت با ارزش‌تان تلف‌نشود؛
حتی با نوشته‌های من!
┄┅════┅┄

موقعیت نبود گناه نکردیم؛ توهم تقوا برمان داشت!

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

دیدید عده‌ای عشق موتور هستند؟ یا عشق ماشین؟ بعضی هم عشق کفتر و پرنده هستند. عده‌ای دیگر هم هستند که عشق کتاب هستند! من هم یک عشق کتاب بودم. نمی توانستم از کتاب دل بکنم و کتابفروشی جایی بود که هیچ‌گاه از آن خسته نمی‌شدم و همیشه به زور از آنجا بیرون می‌آمدم. بوی کاغذ نو دیوانه‌ام می‌کرد. اما روزگار است دیگر این گذر زمان حرارت‌ها را می‌خواباند. جمله معروف «گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره» برای من هم صادق بود؛ روزگار و زندگی کاری کرده است که دیگر کتابفروشی‌ها را هم نمی شناسم ... قبلا کتابفروشی‌ها من را می شناختند! بیشتر کتاب‌هایم خانه پدری است و چند جعبه کتاب هم در انباری خانه پدر است. در خانه‌ی خودمان تنها یک کتابخانه کوچک باقی مانده است که حاوی کتاب هایی است که نمی توانستم از خود دور کنم. البته رشد صنعت کتاب الکترونیک در این فاصله بین من و کتاب های کاغذی بی تاثیر نبود ولی عامل اصلی همان جمله معروف است که گفتم. همین کتابخانه کوچک هم هنگام اسباب کشی دردسر ایجاد می کند؛ جابجا کردن ۶ یا ۷ کارتون موزی پرکتاب سخت است و مخصوصا اگر پای پله در میان باشد تحمل این سنگینی خیلی سخت می‌شود. تازه چیدنش به کنار. از همه‌ی این ها بدتر وقتی می‌بینی در این اسبابکشی‌ها کتاب‌های عزیز آسیب می‌بیند غمی تو را فرا می‌گیرد که دیگر به راحتی دلت نمی‌آید در این اوضاع و شرایط کتاب بخری و ترجیح می‌دهی پاتوقت به جای کتابفروشی‌ها کتابخانه ها باشد؛ البته اگر کرونا بگذارد کتابخانه ها باز باشند.
به خاطر درگیر شدن با کرونا نتوانستم بعد از اسبابکشی کتابخانه‌ام را بچینم؛ دیشب فرصتی برای این کار یافتم و خوب کتاب‌باز‌هایش می‌دانند که هنگام چیدن کتاب چقدر خاطره با هر کتاب مرور می‌شود و آدم دلش نمی خواهد که این کار چیدن تمام شود. در حین چیدن کتاب‌ها چشمم به سررسیدهایی افتاد که در طی این چند سال پر کرده بودم و ناخواسته شروع به ورق زدنشان کردم؛ اولین سررسید مربوط به سال ۹۲ بود تقریبا ۷ سال پیش. مجموعا ۸ سررسید بود که اکثر صفحات آن ها سیاه شده بودند. در این جابجایی ها و اسبابکشی‌ها، این سررسید‌ها هم از تلفات به دور نبودند و آسیب دیده بودند. کمی مطالبش را خواندم و دلم نیامد که بعضی از مطالب آن سررسیدها را برای‌تان نقل نکنم. مخصوصا که ممکن است چند سال آینده به کلی نابود شوند؛ پس برای ماندگاری مطالب هم که شده است از این به بعد بعضی از مطالب سررسیدهایم را با کلید واژه از سررسیدها اینجا پست می‌کنم.

تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد، موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است

اگر گلستان یازدهم را خوانده باشید بدانید که این هم یک عاشقانه‌ی آرام است.

به همان سبک منتهی امروزی‌تر بخصوص که در مورد شهدای مدافع حرم هستش. با این کتاب احساس همزاد پنداری خواهید کرد، چراکه در همین حوالی خودمان رخ داده است، نه دور دست‌ها و واقعیت است نه افسانه‌های خیالی!


اگه خودتون هم نمی‌خواید بخونید به همسرتون هدیه بدید!

این هم سایت کتاب

 

فلسفه و دین و هنر هرجا باشند، آنجا درد هم هست. کسی که درد ندارد ممکن است به شغل فلسفه و دین و هنر مشغول باشد اما شغل فلسفه را با درد فلسفه اشتباه نکنیم. می‌توان شاغل شغل فلسفه بود و یک عمر فلسفه خواند و فلسفه گفت و با فلسفه هیچ نسبتی نداشت.

از لابه‌لای کتاب فلسفه معاصر ایران صفحه ۱۴۷ به قلم رضا داوری اردکانی


.............................................

پی‌نوشت: لزوما همه‌ی شاغلان به دین و نان خوران از دین را نباید دردمندان دین بدانیم و برعکس؛ یعنی این دو دسته را با یک جوب نرانیم!


بعضی‌ها با کم لطفی نسبت به این کتاب جفا کردند؛ به دور از انصاف است که در مورد این کتاب بگویی برای رنگ و لعاب دادن به داستان‌ش جریان عاشقانه‌ای به آن افزوده است و این کتاب را با سریال‌های تلویزیونی مقایسه کنی!


باید گفت جذابیت قلم نویسنده آن به قدری است که این کتاب شما را با خود می‌کشد و به راحتی کتاب را زمین نخواهید گذاشت. هنر نویسنده در خلق صحنه‌های غیر قابل پیش بینی خود را نشان می‌دهد ... که تو اصلا توقع این اتفاق را نداشتی، ولی این اتفاق با رابطه‌ای منطقی رخ می‌دهد و هیجان تو را زیاد می‌کند.


این داستان به سبک داستان اصیل وسنتی خودمان است؛ یعنی فرا زمان و فرامکان است و گرفتار داستان‌سرایی به سبک غربی نشده است که همه‌ نتوانند آن را لمس کنند و خود را در جریان داستان احساس نکنند،‌ هرچند این داستان در شهر بصر و در قرن ۹ یا ۸ سپری می‌شود، ولی به نحوی بیان شده است که شما خود را در آن احساس می‌کنید و ملال آور نیست، به خلاف برخی از رمان‌های مشهور که اگر تهرانی نباشی اصلا نمی‌توانی با آن پیوند برقرار کنی.


تیزر سینمایی این کتاب ساخته شده است که اگر هنوز راضی نشده‌اید به خواندنش این فیلم را ببینید و بعد تصمیم بگیرید!

گزیده کتاب :

«پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
• طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
• قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
• از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.»