خداحافظ ای همه قرار
خداحافظ ای همنشین ۳۰ شب پیش
من ماندهام مهجور از تو
در ماندهام و رنجور
بیچارهشدم از رفتنت
گویی که ز دوریت قرار است؛
نیشی در استخانم رود ...
اما نه تو نرفتی ....
این من بودم که بعد از این ۳۰ شب رفاقتت و محبتت در حق من، تو را ترک کردم و دیشب وقتی صدایم میزدی تنها پهلو عوض کردم ...
و ای کاش کوفتم میشد این خواب تا این درد صبح را نداشته باشم... همه، صبح عید خوشحال هستند و اما من چی؟؟
به خاطر ناراحت کردنت بیچاره شدم ...
هرچند میدانم که تو ناز آنچنانی نداری و دوباره خودت مرا میخوانی ...
اما من به اینها راضی نمیشوم دلم میخواست بعد از این ۳۰ سحر انس با تو تنها با یک بار صدا زدن، لبیکت را بگویم ...
پیراهن سفید پوشیدن این را هم دارد ... لکه که بردارد حتی اگر کامل هم پاکش کنی دیگر خراب شده ...
۳۰ شبانهروز همه با دقت تمام حواسشان به تو بود؛ که قرار است ساعت چند بیایی ... اما از امروز کسی دیگر نمیداند تو چه ساعتی قرار است بانگ سر بدهی و عبد را به سوی مولا بخوانی و شاید اصلا دیگر برایشان چندان مهم نیست!!
شاید هم آن ۳۰ شبانهروز تنها به خاطر فرصت غذا خوردن بود که با تو رفاقت داشتم و این روزها دیگر رهایت کردم ...
خداحافظ ای اذان
.......................................................................
پینوشت شعری از سعدی :
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود ☆☆☆ وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او ☆☆☆ گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
پینوشت دوم: الهام گرفته از پست مهرجان