یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درآ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال؟
یک ره به خلوتم به ته پیرهن درآ
مانند شمع، جامه فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
غزلی از جناب صائب تبریزی
❁پینوشت:
۱. عنوان، بیتی از غزل جناب حافظ است؛
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان / ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
۲. اینگونه که آدرس این پست نشان میدهد، در این وبلاگ ۴۳۰ پست منتشر کردهام؛ همهچیز درهم بوده است؛ از آنجایی که مخاطبین عزیز این وبلاگ تا ۴۳۰ پست من را تحمل کردند شایسته است که ایشان را به مکانی دعوت کنم که در آنجا با هویت واقعی خود مینویسم. بله در یک کانالی در پیامرسان ایتا با اسم و رسم حقیقی خود مشغول کیبرد فرسایی هستم؛ البته خیلی زود به زود بروز نمیشود؛ هر چند که آن کانال با یک وبلاگ در بیان ارتباط دارد و در واقع آن کانال اطلاعرسانی یادداشتهای منتشر شدهی آن وبلاگ است، ولی دوست دارم از راه آن کانال با مخاطبانم در ارتباط باشم تا ببینیم در آینده چه میشود. به هر حال گفتم اینجا از مخاطبین عزیز دعوت کنم که هر کس مایل بود در نظرات همین پست بگوید تا لینک آن کانال تقدیم شود.
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت