به دنبال کتاب «تلخترین نوشته من» از حیدر رحیمپور میگشتم؛ پدر همین آقای رحیمپور معروف؛ هر چند کتاب را پیدا نکردم ولی در یک سایتی دیدم که قسمتهایی و خلاصههایی از آن کتاب آورده است. واقعا با خواندن این قسمتهای کم از کتاب، بسیار غمگین شدم و بسیار حرص خوردم. اگر توانستید این کتاب را پیدا کنید و بخوانید ولی قبل از آن که به دنبال کتاب بگردید، به این سایت مراجعه کنید و این چند خط را بخوانید تا بدانید از چه سخن میگویم. البته عناوینی که دیگر مطالب این سایت دارد هم جالب به نظر میرسند ولی چون نخواندهام نمیتوانم به شما توصیه کنم.
این قسمتی از آن خلاصه در سایت است:
من کوچک بودم. روزی درشکه مامور خرید سوخت سفارت انگلستان به سرای پدرم که رییس صنف بود آمد و گفت : ما فلان مقدار هیزم پسته می خواهیم. در آن ایام، خرید هیزم پسته به خاطر عرضه بسیار هیزم های باغی، اقتصادی نبود اما اشترداران بیکار بودند و این خبر خوش، آنان را به بیابان ها فرستاد و هر روز هزاران اصله، درخت پسته کوهی را قلع و قمع می کردند و به سفارت خانه انگلستان می فروختند و سفارت، مازاد سوخت خود را به کارمندان خود اهدا و به رؤسای ادارات هم که بردگانش بودند سفارش می کرد تا می توانید زغال سنگ، که کربنش موذی است مصرف نکرده و کنده پسته که همه چیزش بهتر است مصرف کنید! این جنایت تا روزگاری که دولت مصدق قطع بوته های پسته را ممنوع نکرده بود، ادامه داشت!
روزی در آینده خواهند نوشت که چقدر مسئولان به خصوص در این ۸ سال اخیر، چقدر تولیدیهای خرد مردمی را نابود کردند...به امید آن که ننویسند خائن بودند و تنها ابلح و احمق بودند.
این روزها روزهای انتخاب است، انتخاب مسئول و انتخاب شیوه فکر حاکم بر ۸ سال مدیریت کشور؛ اینبار بیایید کمی با تامل بیشتر انتخاب کنیم تا در آینده نام ما در جرگهی بیغرتان و منفعلان نوشته نشود.