امروز دوستی را از دست دادم که حکم برادر بزرگترم را داشت؛ او که رفت و راحت شد؛ او که میهمان اهل بیت شد؛ او که زائر حضرت رضا بود، در مسیر رضا جان فدا کرد، حال هم قطعا حضرت ثامن الحجج میزبانِ مهمان خودش است و او را در آغوش گرفته است؛ امّا دلم از چیز دیگری میسوزد؛ همراهان میگفتند هنگامی که تصادف کرده بودند و خون ریزی شدیدی داشته و هر چه در کنار جاده تقاضای کمک کردند هیچ ماشینی نایستاده است؛ هیچ کس به درخواستها عاجزانه و ملتمسانه کنار جاده آنها توجه نکرده؛ شاید اگر کسی میایستاد و کمی زودتر به بیمارستان میرسید، او را از دست نمیدادیم ... شاید!
این انسانیتی که مرده است، از بین رفته است، بسیار دردآور و ناراحت کننده است؛ به خصوص در حق کسی این اتفاق رقم خورده است که تمام وجودش را وقف انسانها کرده بود؛ وقف دین و انقلاب.
او یک مجاهد بزرگ بود، او پرتلاش و پرکار بود، و واقعا یک نخبه بود و نخبگیهایش واقعا در خدمت ایران و انقلاب و اسلام بود؛ و واقعا رفتنش خسارت بزرگی بود؛ وقتی الان به این فکر میکنم که نگذاریم کارهایی که پیش میبرد زمین بماند، با خود میگویم که چگونه او یک تنه این همه کار را پیش میبرد؟ و اگر نگویم که نمیتوان کار او را ادامه داد، باید بگویم که ادامه دادن و تکمیل کردن کارهایش واقعا سخت است ...
نمیدانم چه چیزی باعث شده است که دیگر کمک به هم نوع برایمان مهم نباشد، چه چیزی باعث مرگ انسانیت شده است، نمیدانم چه چیزی بوده است که اینگونه انسانیت را پرپر کرده است ولی هر چه هست، ریشهاش برافتد؛
نمیدانم چرا از کنار این چنین حادثهها با بیتفاوتی میگذرند، یا اینکه احساس خطر میکنند و یا ... نمیدانم چهمان شده است ولی امیدوارم درست شویم و الّا سخت باید پاسخگو باشیم؛