فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

کفر متحرک به اسلام می‌رسد، ولی اسلام راکد، پدربزرگِ کفر است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند، رکودِشان آن‌ها را به کفر پیوند زد.
┄┅•••✧؛❁؛✧•••┅┄

☆ مراقب باشید وقت با ارزش‌تان تلف‌نشود؛
حتی با نوشته‌های من!
┄┅════┅┄

موقعیت نبود گناه نکردیم؛ توهم تقوا برمان داشت!

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

پیرمردی در فرودگاه می‌گفت: آمریکا ما رو بدبخت کرده!
گفتم:‌ چه‌طور؟ چی‌کار کرده؟

گفت: دخترم رو فرستادم برای درس خودن آمریکا، الان می‌خواد استخدام ناسا بشه، بهش می‌گم اونجا موشک می‌سازی می‌زنی توی سر ما! ولی باز هم مغزش رو شستشو دادن می‌خواد استخدام بشه! 

پیرمرد بسته‌ای هم به دست داشت که می‌گفت این‌ها هم کشک است؛‌ هوس کشک کرده است،‌ می‌خواهم برایش بفرستم. 

از اصالت‌ها، این اندازه را حفظ کرده بود؛ کشک. به نظرم لازم بود به‌همراه کشک، کمی هم زرشک برایش می فرستاد، نظر شما چیه؟


بعدا‌نوشت:
    شخصی در نظرات گفته بود که داستان‌سرایی بلد نیستی! البته به خاطر توهین در نظرات، نظرش تایید نشد؛ اول بگویم که بله داستان گفتن اصلا بلد نیستم، اگر مخاطب این وبلاگ باشید، کاملا مشهود است، ولی این جریان هم کاملا واقعی بود.
گفته بودی کسی که در ناسا کار می‌کند، وقت غذا خوردن هم ندارد؛ فقط یک کلمه با لبخند بگویم که عاشق تصورات و تخیّلاتت شدم!

دیروز برای درمان پرایدم به مکانیکی رفته بودم، بنده خدای دیگری هم پرایدی آورده بود برای درمان و هنگامی که من رسیدم در خصوص دستمزد صحبت می‌کردند. مکانیک گفت دستمزد ۲۰۰ تومن میشه، آن بنده خدای دیگر گفت که صاحب ماشین دستش تنگ است و اگر امکان دارد با او راه بیایید، فهمیدم که ماشین از خود او نیست.

جالب ماجرا از اینجا شروع می‌شود که مکانیک بزرگوار و با انصاف گفت اگر ندارد اصلا دستمزد نمی‌خواهد بدهد؛ به هر حال در این شرایط بد اقتصادی و اوضاع مالی باید خودمان هوای همدیگر را داشته باشیم و باید به همدیگر رحم کنید. که بنده خدا گفت نه آن قدر هم دستش تنگ نیست که هیچ هزینه‌ای ندهد، فقط اینکه کمی ملاحظه اوضاع اقتصادی صاحب ماشین را بکنید؛ مکانیک هم گفت اون که شما هم نمی‌گفتید باید مدنظرمان باشد.

هنگام خداحافظی هم گفت فقط قبل از اذان بیا که اذان تعطیل می‌کنم برای نماز ...

کسی می‌تواند اسم این عمل مکانیک را بگوید؟ قطعا این فراتر از انصاف و وجدان کاری است!

این ماجرا مرا به یاد این پست مسعود کوثری انداخت! 


ای حسین؛

حال که در سفر اربعینی جا مانده‌ایم،
بالی به ما بده، به هوای تو پر زنیم
حالی به ما بده، که صمیمانه در زنیم
هر سال اربعین دلِ ما رو به «راه» بود
ره بسته شد، دلیل کدامین گناه بود


این روزها حالم دست خودم نیست، دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. هوای سفر دارم و ره بسته است. مدام با خود می‌گفتم دقیقه ۹۰ اعلام می‌کنند که راه باز است و باید آماده باشم ... امّا ...

 یادش بخیر سال‌های قبل وقتی بر می‌گشتم تا مدت‌ها خاطره برای گفتن داشتم و نقل مجلس‌هایم اربعین، پیاده‌روی، موکب، مبیت، عراق، کربلا، نجف، چای عراقی، قهوه، کباب ترکی، فلافل و ...
****
دوستی پرسید: امسال که راه بسته شده چی‌کار می‌کنی؟
 آهی کشیدم و گفتم : هییییچ  ... مگه دلشکسته جز حصرت و گریه کاری می‌تونه بکنه؟
دیدم بی تفاوت نگاه میکند ..
پرسیدم: شما اربعین  کربلا رفتی؟
گفت : نه
   با خود گفتم پس همین است که آرامی!

*****
امروز در خانه ماندن برایم خیلی سخت است؛‌ مگر می‌شود اربعین در خانه ماند؟  ... اما کجا را دارم برای رفتن؟ نمی‌دانم باید بیرون رفت تا دلم به سمتی کشیده شود؛ کوهی، دشتی، صحرایی و ...

گفتم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که بیایی برود غم ز  دل ما 


من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی

ظاهر بدنم نشان از پیروزی در مقابل کرونا دارد ؛ البته کرونای خفیف را شکست دادم. وقتی نظرات پر انرژی شما در پست قبل را دیدم شرمنده شدم که چرا زودتر نیامدم تا از آنها انرژی بگیرم . البته بعضی از دوستان محبت داشتند و درایتا و بعضی دوستان دیگر در اینستا احوالم را پرسیدند و خیلی احساس خوبی داشتم وقتی میدیدم کسانی هستند که سراغى از من میگیرند. و در واقع به تاثیر سنت حسنه‌ى عیادت بیمار پی‌بردم. واقعاً شریعت اسلام شریعت کاملی است؛ احوال‌پرسی‌های مجازی دوستان این‌همه در من تاثیر داشته پس فکر کنید وقتی کسی برای عیادت طی مسافت می کند چقدر میتواند روحیه بیمار را تغییر دهد؟
از کرونا نمی‌خواهم اینجا حرف بزنم؛ در کانال ایتا کوتاه نوشته‌هایی هر روز داشته‌ام و فکر می‌کنم اگر کسی بخواهد بخواند همان‌ها کافیست و بیشتر وقت عزیزان را نمی‌گیرم؛ فقط در خصوص یک نکته کمی حرف بزنم؛ اینکه کتاب خواندن و اصلا خواندن خیلی نعمت بزرگی است تا از دست ندهیم، نمی‌فهمیم. چند روز ابتدایی کرونا که شدیدا بی‌حال بودم و درد داشتم این را با تماموجود درک کردم. این فراغ برای من که روزانه ۱۰ تا ۱۲ ساعت با کتاب سروکار دارم خیلی سخت بود. شرایط طوری بود که توان و حوصله فیلم و موسیقی هم نبود چه برسد به کتاب صوتی و پادکست و سخنرانی. و از دیگر نعمت‌ها که در این مدت نمی‌توانستم از آن بهره‌بگیرم نوشتن بود. امیدوارم هیچ‌گاه چنین رنجی نکشید.

در اینجا از همه‌ی دوستانی که ابراز محبت کردند و با نظرات‌شان انرژی دادند، تشکر می‌کنم.

نویسنده عزیز مجید اسطیری  دعوت کرده است به نوشتن تجربیات وبلاگنویسی. البته ایشان به موقع چالش را راه انداختن و حتی در تلگرام هم به بنده پیام دادند؛ امّا مشکلاتی پیش آمد که ناچار شدم دیرتر به این دعوت، لبیک بگویم. از جمله آن اسبابکشی است که ما مستاجران در تابستان‌ها درگیرش هستیم. مخصوصا این روزها که گرمای قیمت‌ها از گرمای هوا سوزاننده‌تر است. بگذریم، الان دیگر جابه‌جا شدیم که فرصت پیدا کردم بنویسیم وگرنه که مثل قبل فرصت لبیک گویی به این چالش را نداشتم. از عادت های من این است که وقتی می‌بینم کسی به حرف هایم گوش می دهد، پرچانگی می‌کنم. نمیدانم عادت خوبی است یا بد امّا برای شخص خودم مفید است و امیدوارم طرف مقابل وقتش تلف نشود و یا اگر در حال هدر دادن وقت او هستم، خودش بگوید و یا اینکه ادامه متن را نخواند. و در چالش‌هایی که دعوت می‌شوم احساس می‌کنم حداقل یک خواننده دارم و این باعث می شود که پرچانگی کنم. شما هم پر چانگی مرا به بزرگی خودتان ببخشید؛ اگر هم حوصله خواندن ندارید به منشا چالش سری بزنید و حتما با نوشتن تجربیات وبلاگنویسی‌تان در این چالش شرکت کنید. حتی اگر یک ماه است که وبلاگنویس شده اید. «این یک دعوت همگانی بود، و طبق قانون چالش در پایان از سه نفر خاصتا دعوت می‌شود»

اما خوب قرار بود در این دوره و زمانه که عصر یکه تازی شبکه‌های اجتماعی است از تجربیات وبلاگنویسی بگویم. نکته‌ی جالبی که این دعوت برای من داشت این بود که دقیقا در زمانی که تصمیم گرفته بودم فعالیت در وبلاگ را محدود کنم و به دو چیز متناقض هم -یعنی اینستا و کتاب- روی بیاورم، توسط دوست عزیز دعوت به این چالش شدم. چالشی که قرار است نه تنها مانع رفتن از وبلاگ شود بلکه دیگرانی را هم که قبلا رفته اند برگرداند. و اینکه رقیب وبلاگ، شبکه های اجتماعی و به خصوص اینستا است. کتاب‌هایی که در باب بدی و آسیب های شبکه های اجتماعی و حتی اینترنت و وبگردی هست را هم خوانده بودم - مثل اینترنت با مغز ما چه می کند، کار عمیق، مینیمالیسم دیجیتال و ... - امّا ناچارا باز هم در مقابل اینستا تسلیم شده بودم. و البته این هم یک بحث جدی است که در این گذر زمان و حرکت سریع عصر ها و زمانه ها ما باید چه کنیم؟ مقاومت یا همراهی؟ و یا راهی دیگر در این میان باید باز کرد؟ بگذریم به هر حال این دعوت مرا کمی به خود آورد ولی شرایطی که حتی خود خالق چالش را هم مجبور کرده است یقه خیلی ها را گرفته است. 

نوبت اصل چالش است؛ یعنی تجربیات وبلاگنویسی من که در صفحه درباره من اشاره ای کرده ام. و اگرهم به خواهم خیلی تفصیلی بنویسم شاید خیلی ها حوصله خواندن نداشته باشند. پس تلاشم بر کم کردن اتلاف وقت شما است.

یکی از اتفاقاتی که زندگی مرا به قبل از خودش و بعد از خودش تبدیل کرد، خریدن کامپیوترخانگی بود. تابستان ۱۳۸۵ بود که اسماً رایانه وارد خانه ما شد و عملا برای من کامپیوتر خریدند. آن زمان‌ها بچه مدرسه‌ای بودم و تابستان آن سال تابستانی بود که کمترین لحظه را از خانه خارج شدم و حتی کمتر کسی مرا در جاهای دیگر خانه می‌دید؛ تا جایی که امکان داشت پای کامپیوتر ناهار و شام می‌خوردم و صبحانه هم که متاسفانه نمی‌خوردم. تا مدتی میز کامپیوتر نداشتم و کارتون مانیتور میز کامپیوترم بود. شما هم از کارتون مانیتور این استفاده را کرده‌اید؟ من خیلی از هم دوره‌ای‌هایم را که می پرسم این استفاده را داشته‌اند. آنقدر پای کامپیوتر می‌نشستم که گردن درد می‌گرفتم.  و البته چشم‌هایم هم تا حدودی از این استفاده مدام ضعیف شد و در عینکی بودن حال حاضرم، آن تابستان نقش مهمی داشت.

با کامپیوتر بازی هم میکردم اما نه آن که اصل کارم بازی کردن باشد. بعد از گذشت یک ماه از خرید آن، سیم تلفن را به مودم رساندم و خودم را به اینترنت. صداهای دایل آپ را به یاد دارید؟ اولین قبضی که برای تلفن در دوران بعد از اینترنت آمد ۵۰ هزار تومن بود. پنجاه هزار تومن در آن دوران یعنی سال هشتاد پنج خیلی بود. 

شاید هنوز یک هفته از وصل شدنم به اینترنت نگذشته بود که با وبلاگنویسی آشنا شدم و این آشناییت از جمله آن حوادثی بود که زندگی من را به قبل از خودش و بعد از آن تبدیل کرد. شاید بتوانم بگویم اصل کتابخوان شدنم و اهل نوشتن بودنم به برکت وبلاگ باشد. در آن اوایل مدتی کپی برداری می کردم و بعد هم در فاز شعر پست کردن بودم. و در دوره ای فایل الکترونیکی کتاب ها را بارگذاری می کردم. ولی اولین دوران تولید محتوایم بعد از چند ماه، یادداشت هایی بود در مورد محل زندگی خودم. در مورد روستایم می نوشتم و البته مخاطبین خوبی داشت که باعث ایجاد انگیزه شد و از طرف دیگر در باب کامپیوتر هم شروع به تولید محتوا کردم و بعد از حدود چهار ماه علاقه ام را در این زمینه از دست دادم و رهایش کردم. البته بماند که همه این وبلاگ ها حذف شدند؛ نمی دانم چرا؟ حتی بعضی موارد را آدرس هایش را هم دارم ولی باز هم نیستند. این را هم یادم رفت بگویم که سیستم های مختلفی برای وبلاگ ساختن استفاده کردم ولی هیچ کدام به دلم نبود؛ حتی بلاگفا با آن هم عظمتش که البته ناگهان فروریخت که البته قبل از فرو ریختنش من به بیان آمده بودم؛ بر خلاف کسانی که به اجبار خرابی بلاگفا به بیان آمدند، من با اختیار آمدم و البته که بهترین خاطرات و دوران وبلاگنویسی من در بیان شکل گرفته است و بزرگترین ضربه را شاید خاموش شدن بیان به من بزند.

در دورانی هم شاید اواخر دبیرستان بود که تصمیم جدی گرفته بودم که سیستم وبلاگدهی خودم را هوا کنم؛ و البته این تصمیم تا مراحلی هم به صورت آزمایشی پیشرفت و اینکه فکر می کردم من خودم مصرف کننده هستم و بیشتر درد وبلاگنویسان را درک می کنم و می‌دانم نیاز به چه هست و چه چیزی لازم نیست. و البته تا حدی برای هزینه‌هایش هم برنامه داشتم ولی بعد از گذشت چند صباحی متوجه شدم که چقدر این کار هزینه زمانی دارد و کار را در میانه و در حالت آزمایشی رها کردم. البته تغییر سطح دغدغه هایم برای کار فرهنگی در این رها کردن بی تاثیر نبود.

از وقتی با بیان آشنا شدم وبلاگنویسی برایم خیلی جدی‌تر شد. مخصوصا آن اوایل که هر کسی نمی توانست به راحتی عضو بیان شود عضو شدن با دعوتنامه بود. امکانات بیان در آن زمان آنقدر خوب بود که به راحتی نمی‌شد از آن دل کند و البته هنوز شبکه‌های اجتماعی باب نشده بودند که از بیان دل بکنیم هر چند به نظرم اگر بیان امکاناتش را گسترش می داد می توانست یک شبکه اجتماعی متن محور -متن بلند- تشکیل دهد که این روز ها حداقل در ایران با اینستا و توئیتر رقابت کند. اما معمولا کمبود بودجه و عدم حمایت دولت‌ها مانع از این قبیل کارها هستند.

در تمام دوران وبلاگنویسی من تنها یکبار اتفاق افتاد که من برای مدت طولانی از وبلاگ دور باشم. آن هم در سال نودسه به مدت هشت ماه بود.

اعتقاد من این است که این نوشتن رشد عجیبی برای انسان دارد و باید تجربه کنید. آنان که این مزه را چشیدند می فهمند چه می گویم. اما حیف که قلم من الکن است و نمی تواند خوب برساند / من گنگ خواب دیده و عالم همه کر.


و در پایان طبق قانون چالش از سه نفر دعوت میکنم که بنویسند البته همه کسانی که حوصله کردند و تا اینجا خواندند به این ضیافت دعوتند اما چه کنم که باید تنها سه نفر را دعوت کنم.

دعوت شدگان: وبلاگ دردانه - میرزا مهدی - آقاگل

البته خیلی دلم میخواست میرزای حریم خصوصی را که بخشی از خاطرات و تجربیات وبلاگی من به او مربوط است را هم دعوت کنم، اما مدت زیادی است که نمی نویسد و از او خبری نیست.


داشتم کمکش میکردم غذا بخورد. قبلش هم کیسه ادرارش را خالى کرده بودم. بنده خدا شرمنده شده بود. نمیتوانست مدام به چشمم نگاه کند. میدانست نیروی داوطلب هستم. آرام جملاتی بر زبان جاری میکرد. یک دفعه نیرویش را جمع کرد و گفت: دردت بخوره تو سر هرچی آخونده!
از پشت ماسک لبخند زدم. نمیدانستم چه بگویم. خانم پرستار از آن طرف صدا زد: اینهایی که ده روز است اینجا کمکتون میکنند همه شان آخوند هستند!  دلم برایش سوخت که در این شرایط قرار گرفت. گفت: حاجآقا ببخشید منظورم آخوندهای بد هستند!

پی نوشت اول: این خاطره نقل قول است؛ وگرنه ما از این لیاقت ها نداریم.
پی نوشت دوم: به خاطر فاصله کم بین این پست و پست قبلی، پست قبلی از دیدگانتان مخفی نماند!
پی نوشت سوم : گاهی با تبلت پست میذارم و امکان رعایت نیم فاصله ها نیست؛ مثل همین پست؛ شما بزرگواری کنید و ببخشید!

با عصبانیت آمد؛ مردی مسن بود. از دست یک‌گروه جوان شکایت داشت؛ می‌گفت: یا آهنگ گوش میدن، یا بلند بلند می خندن؛ اینجا حُرمَت داره، جای آهنگ‌گوش‌ دادن نیس.

رفتم کنارشان نشستم. بعد از احوال پرسی و کمی گرم گرفتن، به آرامی گفتم: رفقا! اینجا حسینیه‌ست و بقیه از آهنگ گذاشتن‌تون، ناراحت شدن ...
جوانی که گردنبندی به گردن داشت و زیر ابرو برداشته بود، گفت: رو چِشَم حاجی و آهنگ را، قطع کرد.
و ادامه داد: آقای اعلایی اینجا هم، مثه جبهه اخراجی می‌خواد بالاخره! و همه زدند زیر خنده!
دلم نیامد از جمعشان جدا شوم. با وجود اینکه به قسمت‌های دیگر هم باید سرکشی می‌کردم، کمی دیگر در کنارشان ماندم. فهمیدم اصلا اهل نماز خواندن نیستند و تقریبا، بقیه چیزهایشان هم، در همین حدود است.

سوالی مثل خوره مغزم را می‌خورد؛ آخر هم دوام نیاوردم و از آن‌ها پرسیدم: چی شد اومدین اینجا؟ کارگاه تولید ماسک ... هرشب، ساعت ۱۰ شب میاین، تا ۴ صُب کار می کنین، پولم هم که نمی گیرید!!
یکی از آن‌ جمع، که بزرگتر از بقیه بود، گفت: ما هر شب دور هم جمع میشدیم ... باغ، سینما، یا هرجای دیگه ... خلاصه، دور هم، خوشیم! و هر جوری هم بشه، خوش میگذرونیم!
یه روز دیدم یکی از رفقای دبیرستان، که بسیجی بود، استوری کرده، برای تولید ماسک، نیروی جهادی نیاز داریم؛ ساعت ۱۰ شب، تا ۴ صبح. شب که بچه‌ها زنگ زدن بیا بیرون، ما دم دریم، گفتم شما برید؛ من امشب نمیام ... بعدِ کلی اصرار، قضیه را گفتم. دیدم اونا هم گفتن ما هم میایم. نتیجه‌ش شد، این جمعی که اینجا می بینین ...

شاید ادامه داشته باشد ...

خاطره‌ی یکی از رفقای جهادی


قالب کتاب به شکل دیگر کتاب‌های نشر ابراهیم هادی بود، اولین کتابی که از این انتشارات خواندم همین کتاب بود.

زندگی‌نامه فرمانده سپاه صاحب الزمان علیه السلام، مداحی که با توسل به امام زمان حماسه‌ها آفرید.

مصطفی ردانی پور، طلبه، مداح و فرمانده و سرلشکر اصفهانی، زندگی‌نامه و خاطراتش خواندنی است.

خاطرات سفیر کتابی بود شبیه یک وبلاگ که دلت نمی‌آید تمام پست‌هایش را نخوانی. از آن وبلاگ‌هایی که اگر تعطیل شوند و کرکره‌اش را پایین بکشند دق می‌کنی، همان گونه که انتظار نداشتم این کتاب اینگونه تمام شود و به این زودی هم تمام شود. کاش خاطرات ادامه داشت و جلد‌های دوم و سوم و چهارم و ... هم داشت.

و همچنین قلمی روان و خوش خوان داشت که نمک طنز آن را جذاب‌تر کرده بود. 

و در ادامه این را بگویم که واقعا وظیفه‌ی سفارت را به نحو احسن انجام داد. کاش خیلی از سفرای ما هم این گونه بودند.