فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

فانوس اندیشه

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر ✿ خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

کفر متحرک به اسلام می‌رسد، ولی اسلام راکد، پدربزرگِ کفر است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول بودند، رکودِشان آن‌ها را به کفر پیوند زد.
┄┅•••✧؛❁؛✧•••┅┄

☆ مراقب باشید وقت با ارزش‌تان تلف‌نشود؛
حتی با نوشته‌های من!
┄┅════┅┄

موقعیت نبود گناه نکردیم؛ توهم تقوا برمان داشت!

امروز ۲۰ مهرماه، روزی است که در تقویم‌ها به نام بزرگ‌داشت حضرت حافظ ثبت شده است. از این بزرگداشت‌‌های اسمی که بگذریم؛ این پست مناسبتی شاید از اولین پست‌هایی باشد که بدون تاخیر است و در همان تاریخ نوشته و منتشر می‌شود و آن هم به عشق حافظ است. من شعر را با حافظ شروع کردم، از همان اواخر دوران کودکی، هرچند چیز زیادی نمی‌فهمیدم ولی نمی‌دانم چرا در آن دوران حافظ شدیدا به دلم نشسته بود و بعد هم که در نوجوانی علاقه به شعر نو پیدا کردم، هیچ گاه حافظ و اشعارش را رها نکردم. و حتی در ابتدای دوران جوانی که از شعر فاصله گرفتم، باز هم حافظ جایگاهش را داشت. بگذریم از خاطره گویی.

منِ ناچیز و نالایق نمی‌توانم در مورد بزرگی چون حافظ حرفی بزنم؛ پس نقل قولی از رهبر انقلاب در مورد حافظ برای‌تان می‌آورم:

بزرگداشت از حافظ، بزرگداشت از فرهنگ قرآنی و اسلامی و ایرانی است و بزرگداشت از آن اندیشه‌های نابی است که در این دیوان کوچک، گردآوری شده و به بهترین و شیواترین زبان، ادا شده است.(۲۸/ ۸ / ۶۷) منبع

منبعی که از آن این سخن رهبری را برای‌تان نقل کردم، خود خواندنی است؛ اگر حوصله داشتید حتما به آن سری بزنید!

کدام شعر از حافظ خیلی به دل‌تان نشسته و دوستش دارید؟ برای ما هم نقلش می‌کنید؟ اگر بیش از یک شعر باشد که چه بهتر!

نظرات  (۱۵)

اول که پست را نوشتم؛ گفتم خودم هم یک شعر بگذارم که دیدم اصلا نمی‌توانم یکی را انتخاب کنم لذا پست را ویرایش کردم و نوشتم که اگر بیشتر از یک شعر باشد که چه بهتر!

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

 

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

 

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


غزل شماره ۲

دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

 

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

 

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

 

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی نوا را

 

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

 

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

 

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

 

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

 

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

 

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

 

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

 

غزل شماره ۵

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

 

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

 

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته ست در عهد ازل تقدیر ما

 

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

 

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

 

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

 

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

 

غزل شماره ۱۰

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

 

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

 

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

 

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

 

غزل شماره ۳۵۹

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

 

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

 

چون می رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

 

المنه لله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

 

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

 

غزل شماره۳۷۱

ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

 

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

 

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

 

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

 

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

 

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

 

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

 

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

 

گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل هنر شوی

 

غزل شماره ۴۸۷

 

 

دیگه بسه! دارم خستتون می‌کنم...

  • میم مهاجر
  • به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

    که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

    مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر

    بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

    گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید

    که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

    گدایی در میخانه طرفه اکسیریست

    گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

    به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

    که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

    تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون

    کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

    جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

    غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

    بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور

    به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

    ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

    طمع مدار که کار دگر توانی کرد

    دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی

    چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

    گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ

    به شاه راه حقیقت گذر توانی کرد

    _____

    هی خواستم فقط چند بیتش رو گزینش کنم نشد

    و اینکه وسوسه شدم پست بنویسم! 

    پاسخ:
    همون بهتر که گزینش نکردی ... اصلا باید تمام این غرل رو خوند تا کامل به دلت بشینه.

    مشتاقیم پستی که وسوسه به نوشتنش شدی را بخوانیم!
  • عـلیـرضـ ـا
  • سرو چمان چرا میل میل چمن نمی‌کند؟

    همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

    دی گله‌‌ای ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس

    گفت که: «این سیاه کج گوش به من نمی‌کند»

    تا دل هرزه‌گرد من رفت به چین زلف او

    زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

    پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی

    گوش کشیده است از آن ¹، گوش به من نمی‌کند

    با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

    کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

    دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

    جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

    ساقی سیم‌ساق من گر همه دزد میدهد

    کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند

    کشته ی غمزه شد حافظ ناشنیده پند

    تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمی‌کند

     

    ۱. کمان به حالت آماده است برای تیراندازی.

    پاسخ:
    بیت ۵ مصرع اول؛ توی تصحیح قزوینی عطف اومده که خوب البته این نسخه قدیمی‌ترین است ظاهرا اگر اشتباه نکنم؛ امّا در دیگر نسخ عطر آمده است. و تقریبا نسخه عطر مشهور شده است؛ با التفات نسخه عطف را آوردید؟ و دلیلی بر درستی آن دارید؟
  • میرزا مهدی
  • رهبر یه جایی گفته بودن "حافظ اگر به حافظ قرآن بودن نمیبالید، تخلص خودش رو نمیذاشت حافظ" 

    به نظرم دعوت به حفظ قرآنِ خوبیه برای اونایی که میگن تا ادبیات فارسی هست، عرب چرا؟

    تا حافظ هست، قرآن چرا...

     

    و اما بعد چند بیت از حافظ گرامی:

    حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

    بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

    ---------------------------

    شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

    که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

    مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

    گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

    تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

    بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

    کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

    تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

    بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

    شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

    ------------------------

    رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

    گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

    در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

    سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت...آی آِی آی آی آی.....

    ---------------------

    پاسخ:
    زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
    گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

    بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
    یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

    رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
    گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

    در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
    سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

    چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
    جانا روا نباشد خونریز را حمایت

    در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
    از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

    از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
    زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

    ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
    یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

    این راه را نهایت صورت کجا توان بست
    کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

    هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
    جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

    عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
    قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت



    خیلی با خودم کلنجار رفتم که چرا این غزل رو نزاشتم ... مرسی که گذاشتی و بهانه‌ای شد، تا کاملش رو بزارم.

    زیاد یادم نیس...

    تنها شعری که مطمئنم از جناب حافظ هستش و یادم مونده...

    چون خانم صاد همش این شهر و به من می گفت ...

     

    " در نمازم خم ابروی او با یاد آمد 

    حالتی رفت که محراب به فریاد آمد "

     

    البته اگه اشتباه بود دیگه شرمنده...

    ------------

    بعدا نوشت :

    اینم یهو یادم اومد

    گرچه یاران فارغ اند از یاد من

    از من ایشان را هزاران یاد باد...

     

     

    پاسخ:
    در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
    حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

    از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
    کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

    باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
    موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

    بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
    شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

    ای عروس هنر از بخت شکایت منما
    حجله حسن بیارای که داماد آمد

    دلفریبان نباتی همه زیور بستند
    دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

    زیر بارند درختان که تعلق دارند
    ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

    مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
    تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد



    ******
    غزل دومی که بهش اشاره کردید رو محمد معتمدی خونده ... 

    روز وصل دوستداران یاد باد
    یاد باد آن روزگاران یاد باد

    کامم از تلخی غم چون زهر گشت
    بانگ نوش شادخواران یاد باد

    گر چه یاران فارغند از یاد من
    از من ایشان را هزاران یاد باد

    مبتلا گشتم در این بند و بلا
    کوشش آن حق گزاران یاد باد

    گر چه صد رود است در چشمم مدام
    زنده رود باغ کاران یاد باد

    راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
    ای دریغا رازداران یاد باد
  • عـلیـرضـ ـا
  • بله این در نسخه‌ی قزوینی آمده. هیچ غرضی هم در کار نبود! و بنظر میاد که «عطر» بامعنا و قشنگ‌تر باشه. 

    ممنونم بابت این مطلب زیبا و فرصتی که فراهم کردید. :)

    پاسخ:
    خودم هم فکرش رو نمی کردم دوستان به این گرمی استقبال کنند

    یه رفیقی داشتم اهل فلسفه بود، پایه دو که بودیم یه تفسیر ۲۰ جلدی(اگه اشتباه نگم عددشو) از اشعار حافظ گرفت. یه بار همینجوری ورق زدم و خوشم اومد اونم انگار منتظر بود گفت بیا با هم شعر حافظ حفظ کنیم. دیگه تو رو دروایسی مجبور شدم و چند صفحه حفظ کردم از حافظ، یادش بخیر . الان این دو بیت یادمه ازش: 

    پیش ازینت بیش ازاین اندیشه عشاق بود 

    مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود 

    یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان

    بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود 

     

    پاسخ:
    پایه دو اهل فسفه بود؟!!!


    پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
    مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

    یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
    بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

    پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
    منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

    از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
    دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

    سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
    ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

    حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
    بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

    بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
    گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

    رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
    دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

    در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
    سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

    شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
    دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
  • محمد قاسم پور
  • فقط یه مصرع:

     

    کو محتسبی که مست گیرد؟

     

     

    البته جای محتسب و مست میشه واژه های گوناگونی گذاشت، 

    کو پلیسی که دزد بگیره؟

    گو قاضی‌ای که اختلاسگر بگیره

    و ...

     

     

    پاسخ:
     
    یارم چو قدح به دست گیرد
    بازار بتان شکست گیرد

    هر کس که بدید چشم او گفت
    کو محتسبی که مست گیرد

    در بحر فتاده‌ام چو ماهی
    تا یار مرا به شست گیرد

    در پاش فتاده‌ام به زاری
    آیا بود آن که دست گیرد

    خرم دل آن که همچو حافظ
    جامی ز می الست گیرد